Saturday, June 04, 2005         

مهمان 

چندی پيش که خدمت شما خوانندگان آ3مون آبی عرض کردم که: از شخصی در اين وبلاگ دعوت به همکاری شده است. اما ايشان با زبان بی زبانی خواسته مرا رد کردند و تمايلی برای همکاری نشان ندادند. خب ديگه نمی شه کاريش کرد يا کسی رو مجبور به چيزی که بر خلاف ميلشه نمود. برای ايشان در تمامی اموراتشون آرزوی موفقيت و پيشرفت می کنم. ولی آسمون آبی دست از تلاش بر نمی داره و با چنگ و دندان برای یافتن نان... اااا ببخشيد برای يافتن همکار ديگری تلاش می کنه. که اميد فعال شدن هر چه زودتر اين شخص ديگر را در وبلاگ دارم.

بيشتراز اين در مورد ايشون توضيح نميدم و اينرا واگذار بخودشون خواهم کرد.

به اميد فعالتر شدن هر چه بيشتر آسمون آبی.

يا حق


        Sunday, May 15, 2005         

اینجا آمريکا، صدای ما را بصورت نوشته شده در مانیتورهای خود می نگريد 

جمعه ها
باز هم بوی گل تنهائی خورد بمشامم، پیف پاف چه بد بوست!!! اصلا می دونيد چیه؟ جمعه ها از کسل بارترین و بدترین روزای زندگی منه...، حالا چه تو ايرانش و چه اينجا. تو ايران که فکر مدرسه فردا و تکلیف و مشق مکرر بود و چه اینجا که این جمعه رو از تنهاترين روزهای زندگیم حساب میکنم؟ راستی حساب میکنند یا بحساب می آرند یا بحساب می گزارند یا بحساب می رسند یا حساب آدم بد حساب رو می رسند یا....... يا حساب رو بررسی می کنند؟ ....


اخبار بلاگ

چند روزی قالب این ویلاگم بهم ریخت و آسمان آبی به آسمون ابری تبدیل شد یا برعکس! این قالب غالبا بهم می ریزه، چرا آخه؟ چميدونم؟؟؟ البته دست بهم زنندش درد نکنه که دو هفتست قراره بياد درستش کنه که نیومدش.
ناچارا از روی بیچارگی همينطوری درستش کردم که ايشون تشريف بی آرن و لينک نو اضافه کنند و هم تحولی بريخت قالب با ريخت وبلاگ بدن و متحولش کنند تا من حلول وبلاگ جدید رو بعرض انورتون برسونم. (قابل توجه انور یعنی نورانی، با چیز ديگه اشتباه نشه!)
از شخص مهمی (البته مهم از نظر من) يکماه پيش دعوت بهمکاری شد که البته هنوز نه جواب منفی و نه مثبت ازشون دریافت کرده ام (خصوصيات آدمهای مهم= بلاتکلیف نگه داشتن). فکر کنم يکماهی تعارف دارن با من و بعد تازه می گن: برو يکماه ديگه بيا تا بهت بگم کی بيا برا جواب!!!
خوشحال می شدم مطالبشون از اينجا پست کنن اما مثل اين که افتخار نمی دن.... خلاصه دريافت جواب خوشحالم می کنه.

تابستون
می شه اومدنش رو با جهنم شدن هوا حس کرد که تازه در راهه پس اگه بياد چی ميشه؟ منم مثل پارسال عزمم رو برا رفتن به ايرون جزم کردم و چمدونمو جمع. باميد خدا اونجا که رسيدم و چمدون رو پهن کردم، برخلاف ميلم بايد مدت زيادی رو اونجا باشم، ولی خب البته در بازگشت خبرهای زيادی برا گفتن دارم.

تولد
همانطوری که حضور انور حضرات گرامی هستش، در پستهای قبلی من قيد شده که تولد من نزديکه... راستش زياد ذوق و شوق ندارم اونم مثل سالهای پيش تر، آخه امسال تنهای تنهام... تنهای تنهاااااا.... تنهای تنها
اما: دلا خو کن به تنهائی که از تنها بلا خيزد....

مسافر
روز دوشنبه که تولد اينجانب باشه (دوشنبه قبول کرده که تولد من تو روز اون باشه)، جمعه اش مهمون عزيزی دارم که برا ورودش از همين حالا دارم ثانیه شماری می کنم خدايا يکسال پيرتر شدن ارزشش رو داره که آدم براش ثانيه ها رو می شماره، متر می کنه و حتی وزنشون هم کنه و تحمل؟ اما برا اين مهمون که عزيزترين عزيزمه و عاشقشم، عاشقمه، يکسال که چه عرض کنم دهسال هم بازم کمه... می پرستمش...... باميد رسيدن هرچه زودترش! آمين

شيطونی
جمعه شب به اين نتيجه رسيدم که از پارسال بزرگتر شدم. واسم اينهمه فرق و تحول جالب بود اونم در فقط يکسال يا دوازده ماه يا 365 روز يا 8760 ساعت و یا 525600 دقيقه و بازم يا 31536000 ثانيه... خیلی جالب بود برام، برا شما چی؟ همچنين ديگه توانائی شيطونی های گذشته رو از دست دادم... اوه پس خوش بحال اطرافيانم!!!


آلبوم بيست
فکر نکنم برا يک آلبوم انقدر ذوق و شوق نشون داده باشم که برا آلبوم کامران و هومن نشون دادم، فکر کنم تا حالا بيشتر از دويست بار آهنگ "من تو رو می خوام" رو شنيدم اما هنوز نتونستم آهنگش رو غير از توی کامپيوتر جائی ديگه گير بیارم که مجبور نباشم فقط از کامپيوتر گوشش کنم.
« آره تنهام اما مهمون نمی خوام، من تو رو می خوام»

اينهمه خبر جديد، بازم بگين سروی زود بزود بروز (آپديت) نمی کنه!!!
تا روز ديگه و اخبار ديگه شما خوانندگان عزيز رو بخدا می سپارم اونم خدای بزرگ.

يا حق


        Friday, May 13, 2005         

جدايي ها 

کاسه آب رو دادن دستم. با تمام وجودم بهش نگاه کردم. مملو از آب بود، با يک برگ سبز که توي كاسه شناور بود.
بهم گفتن وقتی ماشينشون حرکت کرد بريز پشتشون، که انشاالله زود زود دوباره برگردن…
ماشين روشن شد، میشد از شيشه عقب ديدشون که دارن اشکشونو پاک ميكنن….
نوبت من بود که آب رو بريزم…
دستم آروم آروم شل شد ظرف بلورين افتاد زمين. تبديل شد به تيکه هاي کوچکی که نور آفتابو بر میگردوندند. همه جا درخشش داشت. آب هم روانه جوب شد و برگ رو با خودش برد…
دنبال ماشين دويدمو فرياد زدم “ مگه ادعاتون نمیشه دوستم داريد؟ پس چرا ترکم کرديد؟”

update

تنهائی ها
در چند روز اخير خيلی تجربشون کردم. ناراحتی ها و نگرانی هائی که هر روز روی هم تلنبار می شن و شنونده محرمی نبود که اونا رو بشنوه و راهنمائی ام کنه
از اينجا که هستم خسته ام...خستهاز آدمای دور و برم نفرت دارم، می خوام فرار کنم و خوشحالم که تا ماه آينده از اينجا فرار می کنم


        Tuesday, May 10, 2005         

سيزده روز ديگه 

کاش هيچ وقت مجبور نبوديم روز ميلادت رو جشن بگيريم سروناز


        Friday, April 29, 2005         

بقچه زندگی 

دوست دارم تمام زندگيم رو خلاصه کنم تو يک بقچه، بقچه رو ببندم به يک چوب، چوب رو بزارم رو شونم و برم. کجا؟ نميدونم. دوست دارم واسه يک بار هم که شده تو زندگی يک کار بدون هدف و برنامه بکنم. برم يک جايی که بويي از ناخوشی و جدايي و بدی ها نباشه.
دوست دارم همه چی رو بزارم و برم. حتي خودمو. حتي نمیخوام خودم رو با خودم ببرم، چون خيلی زحمت دارم.
دوست دارم شب بخوابم به این فکر که مجبور نيستم فردا صبح چشمامو باز کنم. مجبور نباشم روزم رو دوباره آغاز کنم، روزی که معلوم نيست چه نقشه هايي واسم کشيدی.
میدونيد! خيلی خسته ام. خسته از حرف ها. حرفهايي که بازی اوقات گمراهم میکنه، باعث میشه احساس کنم هدفی که دارم اشتباهه. حرفهايي که بخواد بهم بقبولونه که کاری که دارم میکنم اشتباهه. آخه يکی نيست بگه مگه کسی تونسته از آينده کسی باخبر بشه که شما دوميش باشيد؟
خسته ام. هم روحم هم جسمم.
دوست دارم بخودم بگم “کاری که میکنی درسته، پيش برو و به همه نشون بده که تصميم غلطی نگرفتی” ولی خسته تر از این حرفام… “دستمو بگير و بلندم کن، دوست ندارم تو این چاله تاريک بمونم، آخه اینجا نفسم بالا نمیاد…”
يا حق


        Tuesday, April 05, 2005         

زندگی مشترک 

زندگی مشترک یعنی چی؟ یعنی مثلا دوتا زن و مرد مهندس بخوان یک خونه (خونه یا آشیونه زندگی) رو بسازن. دو مهندسی که در دو دانشگاه (خانواده، اجتماع و محیط پیرامون) مختلف درس خوندن، آموزش دیدن ونمره های متفاوتی گرفتن و طبیعتا نظرات تقریبا گوناگونی دارند که تا حدی عقیده هاشون با هم فرق می کنه. حالا این دو مهندس باید نظراتشون رو با هم در میون بگذارن تا با رسیدن به یک جمعبندی صحیح بتونن در مرحله اول نقشه خونه رو بکشند و بعد اون خونه رو پایه گذاری کنند. مسلما رسیدن به یک توافق منطقی صحیح هم با توجه به اختلاف نظر اون دو آسون نیست اما بلاخره باید یه جورائی با هم کنار بیان! چون قصد و هدفشون یک چیزه و اونهم ساختن ساختمونه (زندگی). نکته مهم و اصل مطلب اینه که اگه میخوان خونه ای بسازن که پایه هاش از اول (بخاطر لجبازی هر یک از دونفر یا هر دو نفر) کج کاشته بشه پس بهتره از همون اول نشینن بیخودی با هم قول همکاری بدن! حالا این ساختمون زندگی از چه عباراتی ساخته می شه؟ ساختمون زندگی از چهار دیوار تشکیل میشه: نخست فداکاری، دوم گذشت، سوم صبر و در آخر عشق هر کدوم از این چهار دیوار مکمل دیگری هستند، به عبارتی اگر یکی از این دیوارها کم بشه، باعث فرو ریختن دیوارهای بعدی میشه! پس مهندسین باید در کارشون کاملا غنی از مهارت باشن تا بتونن این خونه رو به بهترین وجه ممکن بسازن. باید بدونن از این چهار ستون خونه هیچ کدوم رو کم نگذارن و یکی رو فدای دیگری نکنند. به عبارتی برا این چهار عامل هیچ نوع مقیاس و اندازه ای رو نمیشه جایگزین کرد. نه تموم شدنی و از بین رفتنی اند و نه فراموش شدنی. تا آخر عمر باید عشق ورزید، فداکاری و گذشت کرد و صبر داشت! هر وقت دیدید که یکی از این چهار دیوار داره ضعیف میشه، آدم باید خودش رو غنی کنه و با ابتکار عمل جلوی فرو ریختن دیوارهای دیگه رو بگیره!
به امید زندگی های پر از عشق، فداکاری، گذشت و صبر و فرداهای روشن تر.

یا حق


        Thursday, March 17, 2005         

و اما شروع قصه ما 

راستی قصه از کجا شروع شد؟
آهان... قصمون از سلام عاشقانه ای شروع شد که باعثش تو شدی..
یادم میاد کاری کرده بودی که شمارتو نبینم، شاید می ترسیدی که تلفنت رو بردارم. یا شاید هم حق داشتی چون فکر می کردی اگه تلفن بزنی و من اسمت رو روی صفحه شماره گیر ببینم، بر ندارم؟؟؟ چون بخودم قول داده بودم که باهات روبرو نشم.
تلفن رو بر داشتم و صدای گرمت رو شنيدم... راستش رو بخوای می خواستم بال در بیارم، نمی دونی چقدر خوشحال بودم ولی همش به این خوشحالی سرکوفت می زدم و می خواستم قایمش کنم. آخه بخودم قول داده بودم....
می دونم که شاید اونروز از دستم خیلی ناراحت شدی چون باهات سرد برخورد کردم، البته همینطور که بهت چند بار گفتم، این رفتار سرد دست خودم نبود، بعد از یک ماهی می شد که صدات رو می شنیدم. یک ماهی که سعی می کردم تو رو بیرون از زندگیم احساس کنم.
آره غرورت رو زیرپا گذاشتی، می دونم اما بدون که خوشحالم این کار رو کردی. هم خوشحالم و هم خوشبخت از اینکه تو رو دارم. توئی مهربون رو که یقینا در کنارم خواهی ماند. لحظه دیدار هیچ وقت از یادم نمیره، بخصوص اون لحظه ای که از ماشین پیاده شدی، از یاد نمی برم! چون قلبم داشت از تپش وا میستاد.
لحظه های دیدارمون چه زود تموم شد، چون زمان مثل برق و باد می گذره. اما اگه بدون از چی خوشحالم؟؟؟ از لحظه ای که خودم رو تو یک خونه در کنار تو حس کنم، اونوقت این منم خوشبختترین آدم روی زمین.
دوستدار همیشگی تو
asha


        Wednesday, March 09, 2005         

.... 

ازم پرسيد ديگه نمی نويسی؟
گفتم راستش رو بخوای خيلی وقته نتونستم بنويسم، چرايش رو هم نمی دونم!؟؟
گفت بازهم می نويسی؟ از تجربه هات، تجربه ای که آدم يک بار امتحانش می کنه، يه بار حسش می کنه.
بهش قول دادم که بنويسم.
حالا هم اومدم که بنويسم. ولی نه از اون چيزی که اون ازم خواست.
اومدم بگم که دلم تنگه... اومدم بگم گلوم پر از بغضه و چشام پر از اشک.
اومدم بگم که چقدر دنيا بی رحمه....
اومدم براتون از قصه گرگ و ميش بگم... و از عشق های آتشين.
ولی سئوالم اينه که کسی تمايل خوندن اينها رو داره؟ کسی تحمل شنيدن حرفام رو داره؟
تو که نداری می دونم که نداری، چون تا دهن باز می کنم می گی برو اخلاقتو درست کن! اخلاقم؟ آخه می دونی چيه؟ شايد تو با حالتر از اونی که بخوای شوخی های لوس منو هضم کنی!!! و با تيکه های باحالترت اونا رو جواب بدی!!!
آره تو راست می گی ما ماشين نيستيم و توانائی شوخی کردن و شوخی شنيدن رو داريم. حق با توئه، ولی وقتی موتور ماشينی بسرفه افتاد و بنزينش در حال تموم شدن بود، شوخی سرش نمی شه و فقط بايد به اولين پمپ بنزين برسه!
از اعتنا نکردنت دلم می گيره، و از اينکه می گی با اخلاقم باعث اذيتت مي شم، دلم مي گيره... حالا هم گرفته اونم طوری که خدا می دونه چطور باز می شه...
بگذريم از اين حرفا، آره مثل هميشه می گذريم.
دو ماه پيش تولد چيزی بود که سال پيش سنگ صبور من بود. آدم تولد سنگ صبورش از يادش بره، بايد چطوری جبران کنه؟ فکر نکنم برا آسمون آبی بشه طوری جبرانش کرد... بله آسمون آبی ما الان يک سال و دوماهشه. سنگ صبور من الان بزرگ تر و قوی تر شده .
از اون دور دورها بوی عيد می آد... بوی سنبل و نرگس شيراز... بوی شيرينی های عيد مامان بزرگ و سمنو.
بوی اسکناسهای نوی هزاری میاد و حال و هوای خريد های عيد...لباسهای نو، کفشهای نو و بلاخره سال نو.
حالا من کجا اونجا کجا؟ فاصلم تا اونجا و تا خواسته هام خیلی زياده...

بازم ميام! قول می دم!
يا حق


        Thursday, November 11, 2004         

غيبت 

نويسنده گرامی در دسترس نمی باشد****





English Blog


        Thursday, October 07, 2004         

زندگی بهتر از این نميشه 

باورم نميشد.
تقويم رو دوباره باز کردم.
يعنی ميشه؟
فقط 2 روزه ديگه مونده بود.
حالا مي فهمم وقتی مي گفتی که 2 بزرگترين عدد دنیاست منظورت چی بود، چون همين 2 روز واسه م اندازه يک قرن می گذره.




Check out my new ENLGISH weblog


        Tuesday, October 05, 2004         

باز گشت 

سلام، سلامی به زيبایی آسمون مه گرفته انگلستان، به زيباي برج ایفل پاريس ، به شادي ديدن هموطنان و به گرمي شنيدن صدای زيباي تو.
من هم بازگشتم. يا بهتره بگم مدتيست که بازگشتم ولی به علت دسترسی نداشتن به اینترنت و همين طور تنبلی زياد فرصت نوشتن نداشتم.
خدايیش دلم واسه همه و همه چی تنگ شده بود.
ميخواین کل سفرم رو در چند جمله خلاصه کنم؟
سفری پر از زيبايی، محبت، دلتنگی، شادابی، و تجربه بود.
باز گشتم هم علاوه بر جدايی با پيوند همراه بود.
ميخوام از این به بعد به جاي نوشتن حرف هاي روزانه سعی کنم که نوشته هاي ادبی بنويسم. البته نه اینکه خيلی فرق ميکنه چون فکر نکنم در هر حال زياد جالب بشه مطلبم ولی
به خاطره نظرات شخصی دوست دارم آن گونه بنويسم. تا چند وقت ديگه هم وبلاگ انگليسی جديدم رو بهتون معرفی ميکنم که در آن نوشته هاي روزانه هست.
فعلا همتون رو مي سپارم به خدا. به اميد ديدن زيبايی هاي بيشتر زندگی.
يا حق



        Wednesday, September 01, 2004         

*Sep 12th*
I have about 11 more days here. I remember last time I came to Iran was 2 years ago, since then a lot of things have changed.
I miss everything already, there is a saying I always repeat to myself:
" Na dar ghorbat delam shado, na mehri bar vatan daram"
I had so much to say but when it comes to say everything I become speechless.
Anyhow, I love here. I am having so much fun, but in the other hand I can't wait to come back to US.
I was in Shiraz 3 days ago, it was so fun. Special visiting "Baghe Eram" for the second time in my life.
I better go, the monitor here is practically killing my eyes.


        Tuesday, August 17, 2004         

دنیای مجازی 

ميشه گفت سه سالی در این دنيای مجازی زندگی کردم.
حالا دليلش بماند که هميشه توسطش سعی کردم خودم رو توجيح کنم.
نمی خواهم ازش بد بگم يا اینکه حتی بگم کار درستی بود، نه، ولی تصميم گرفتم از حالا در دنيای قشنگی که توش هستم زندگی کنم.
خيلی چيزا ازش ياد گرفتم و خيلی چيز ها رو تجربه کردم، به عقيده من هر انسانی بايد چيزهاي معقول رو امتحان کنه و بدی ها و خوبی هاش رو درک کنه، زندگی کوتاه تر از این حرفاست.
حالا که فکر ميکنم و به گذشته بر ميگردم ميبينم وقت زيادی صرف این دنيای مجازی شد ولی هيچ وقت برای جبران دير نيست البته نمی خوام بگم چيزی رو از دست دادم که بخوام بخاطرش غصه بخورم.
اوايل هفته ديگه عازم سفر هستم.
خيلی خوشحالم. بعد از تقريبا پنج سال دوست صميمی دوران راهنمای رو خواهم ديد.
سفرم ميشه گفت تا حدی طولانی. بعد از سفر هم که دوری از خانواده و زندگی جديد مجردی همراه با خر خونيه زياد.
دوست داشتم بيشتر از سفرم بنويسم ولی این سفر قافل گير کنندست و اگر اینجا در مردش بنويسم تمامه دنيا در مردش خبر دار ميشن و ديگه من به خواسته ام نميرسم ولی سعی ميکنم بعد از بازگشتم حتما در مردش بنويسم.
دلم برای آسمون آبی هم کلی تنگ ميشه
تا بعد
يا حق



        Tuesday, July 27, 2004         

سروناز قديمی 

امروز که از خواب بيدارشدم، نگاهی توی آيينه انداخت
مدتی سکوت بين من و تصوير توی آيينه جاری بود.
تا به خودم اومدم.
به خودم گفتم: انسان ها در زندگيشون تصميماتی ميگيرن
شايد این تصميمات هميشه درست نباشه. به چيز هایی دل ميبندن که معقول نباشه.
در عوض اون احساسات و تصميم ها آدمهاي هستن که در آنها نقش دارن ولی هميشه کار رو آسون تر نمکنن.
تو زندگی آدم بايد چندين بار به زمين بخوره و باز بلند شه تا بتونه از همه چيز تجربه کسب کنه.
پس از امروز باز شاد فکر ميکنم، شاد زندگی ميکنم و ديگران رو از این مساله بی بهره نمگذارم.
و به سروناز جديد صبح بخير گفتم.
تا بعد
يا حق

 


        Saturday, July 24, 2004         

بی قرار 

قرارمون يادت نره! دير نکنی منتظرم
چقدر زود تموم شد. کی فکرش رو ميکرد. همه اون قرار ها خواسته ها و آرزو ها.
يک اشتباه! شاید...
بعد از این همه مدت اومدم گفتم بشينم چيزی بنويسم شايد خالی تر بشم.
ولی مثل اینکه خبری نيست! از قرار معلوم دستم به نوشتن در موردش نميره.
ساعت بعد 
دو روزی ميشه که مريضم. دل درد ها آرومم نميذارن! سر درد ها تنهام نميذارن! و فکر در مورد تو بيکارم نميذاره.
نميدونم کی خودم ميشم. به حالت سابق بر ميگردم. از چيزی که الان هستم نفرت دارم.
بار ها و بار ها پيش خودم فکر کردم که اشتباه کردم. ولی آدم يک اشتباه رو دو بار انجام نميده.
کاشکی ميشد واسه مدتی صبر کرد و زندگی رو جلو برد. اون موقع بود که همه تصميم ها عاقلانه بود.
تمام حرف هام رو در اون صبح کذايی در اون نامه نوشتم و فکر نکنم که عصبانيتت اجازه داده باشه که به اعماق اون کلامت که با قطرات اشک من هم راه بود پی ببری.
اشکال نداره! ميدونم از خوندن اون نامه هيچ وقت لذت نميبردی ولی من دست نميکشم چن این تنها راه فرار من در روزهاي تنهائيمه.
این هم ميگذره! مثله چيز هاي ديگه که تنهام ميذارن و ميرن.
قرارمن يادت نره!!
کی ميخوام قبول کنم که دیگه قراری نیست؟؟!!!!!!
تا بعد
يا حق

 


        Tuesday, July 20, 2004         

Technical Difficulties 

Do to some technical difficulties that I had for the past few weeks I wasn't able to post anything nor read anyone's post, but I am back again and hopefully I can do that soon.


        Thursday, July 08, 2004         

حجاب 

حجاب زن تنها چادر نيست.زن اگر با عفت باشد و وجدان و اخلاق را سر لوحه زندگيش قرار دهد. می تواند در بد ترين شرايط منز ه و پاکدامن بماند.


        Thursday, July 01, 2004         

از صدای سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاری که در این گنبد دوّار بماند


        Friday, June 25, 2004         

تا حالا شده... 

تا حالا شده احساس کنيد که کسی حوصلتون رو نداره ولی با این حال باز تلاش کنيد که حوصله پيدا کنه؟
تا حالا شده کسی رو اونقدر دوست داشته باشيد ولی هر چی هم بگيد انگار کافی نيست؟
تا حالا شده اونقدر درد داشته باشيد که فقط چارش فرياد زدن باشه ولی نتونيد فرياد بزنيد؟
تا حالا شده اونقدر حوصلتون سر رفته باشه که حاضر باشيد هر کاری بکنيد ولی در اصل کاری نباشه که شما حاضر باشيد انجام بديد.
تا حالا شده اونقدر خوشحال باشيد که فقط بخواهيد يکی رو در آغوش بگيريد و رهاش نکنيد ولی کسی نباشه؟
تا حالا شده اونقدر خسته باشيد که حتی حاضر باشيد روی صندلی هم بخوابيد ولی با این حال مبارزه کنيد؟
تا حالا شده بخواهيد همه قوانين رو زير پا بگذاريد و کاری انجام بديد ولی باز جرات نداشته باشيد؟
تا حالا شده کاری رو انجام بديد و بدونيد اشتباه کرديد ولی سعی نکنيد درستش کنيد؟
تا حالا شده از دسته خودتون خسته شده باشيد ولی راه فرار از خود رو نداشته باشيد؟
تا حالا شده يک چيزی رو بنويسيد ولی ندونيد چطوری تمومش کنيد با اینکه واسه نوشتنش هدفی داشتيد؟
این دفعه هم بدون اثبات هدفم به پايان ميرسونمش
تا بعد
يا حق


        Wednesday, June 23, 2004         

کيه کيه در ميزنه 

رفتم دم خوﻧﻪش در زدم
گفت: کيه؟
گفتم: منم ديگه يادت نمياد؟
گفت: تو؟ تو کی هستی ديگه؟ من به جا نميارم.
گفتم: بله.نبايد هم به جا بياری.
گفت حالا آمدی اینجا چه کار؟
گفتم: ديگه حالت رو هم نميتونم بپرسم؟ نمی تونم اون صورت قشنگت رو ديگه ببينم؟
به وقاحت تمام گفت: نه!
دلم هری ريخت پایین. ياد اون روزا افتادم.
من! من زودباور چه آسون باور کردم حرفات رو.
مدتی فقط سکوت بود. سکوت که از صد تا ناسزا هم برام بدتر بود.
پيش خودم گفتم اخه آبت کم بود؟ نونت کم بود؟ سر زدن به این واسه چی بود؟
نگاه عميقی به چشماش انداختم. هنوز اون نگاه پر محبت رو داشت. آخ که چقدر دلم تنگ شده بود واسه اون نگاه ها.
ولی چه حيف! اون چشم ها ديگه مال من نبود.
سرم رو انداختم پايين و به راه خودم ادامه دادم.
منتظر بودم که صدام بزنه.
ولی صدای دری رو شنيدم که پشتم با عصبانيت بسته شد.
و چه حيف...




        Saturday, June 12, 2004         

ورود ممنوع 

تو دنيای به این بزرگی آدم های زيادی پيدا ميشن که از همه نظر با ما فرق دارند.
ولی خب نه ميشه ما مثل آنها باشيم نه اینکه انتظار داشته باشيم که آنها مثل ما رفتار کنند.
در بيشتر مواقع هم سعی در این داريم که با همه بتونيم بسازيم.
ولی بعضی از آدما نه قدر ميدونن و نه ميدونن چطور ميشه قدر دونست.
آدم ها چند دسته اند:
يک دسته از آدم ها، آدم های بی لياقتی هستند که هميشه من رو تو فکر می برند.
انسان ها راه های مختلفی برای پيش بردن حرف هاشون دارند و به نظر من بد ترين راه که نشان دهنده ضعف هست، نا سزا گوئی هست.
کم نا سزا نشنيدم، وقتی هم که شنيدم فقط تونستم به حال اون شخص افسوس بخورم
اگر کسی نتونه با کلمه هاي قانع کننده حرفش رو بزنه و فقط قصدفحش دادن داشته باشه اگر چيزی نگه به نظر من سنگين تره.
چون تک تک این حرفها نشان دهنده حسادت، کم عقلی، و کم جرات بودن محسوب ميشه.
به نظر من در برابر چنين آدم های باید بی توجه بود و به راه خود ادامه داد، راهی که ما ميدونيم درسته و کسی ديگه نميتونه برامون تشخيص بده پس من هم ادامه ميدم چون این گذر گاه فقط مال من و تنها من
پس:==> "ورود ممنوع"


        Tuesday, June 08, 2004         

قلب من 

بر روی جعبه قلب فلزی اسم زيبایش و کلمه مقدس عشق حک شده بود.
اون رو بهش دادم و شروع کردم نوشته را برايش خواندن:
"هر گاه تصوير زيبای خود رو در این قلب ديدی بدان که این قلب همانند قلب من است ،وجود زيبای تو هميشه بر آن نقش بسته و هميشه درقلب من هستی در هيچ شرايطی اسم تو از روی این قلب محو نخواهد شد..."
اشک در چشمانش حلقه زده بودند به چشمانش نگاهی انداختم ،باز نگاهی به دور و ور انداختم،نه فقط او بلکه ديگران هم تحت تاثير شرايط قرار گرفته بودند.
با خودم گفتم
اگر چه هميشه فرصت ها را برای قدر دانی از او از دست دادم این بار نمیگذارم همانند دیگر فرصت ها بشود.
عشق و تمام خوبی های جهان رو ميشد تا مدتی در چشمان زيبای قهوه ای رنگش ديد.
راست گويند که بهشت زير پای مادران است

يا حق


        Monday, June 07, 2004         

و باری دگر باز گشتم 

سلام به همه دوستاي باوفا. اونائي که فراموشم نکردن و اگر هم فراموش کردن با اين حال من فراموششون نکردم.
آمدم. بار ديگه با کوله باری پر از خالی آمدم. راستش رو بخوايد اين مدت چيز خاصی واسه گفتن نداشتم که بيام.
ولی خوب استراحت کردم. گرچه ميتونست بهتر هم بشه چون واقعا کم خوابیدم تو این مدت ولی اتفاقيه که افتاد شيرين بود.
درس و مشق هم واسه يک مدت تعطيل تا برم و دوباره از نو شروع کنم.
خيلی خوشحالم. دليلش رو هم کاملاً نميدونم. ولی همين برام کافيه که روحيم يک ذره فرق کرده، جاي شکرش باقيه. در حال حاضر هم دارم واسه 2 ماهه ديگه روز شماری ميکنم.
خلاصه باز بر ميگردم و قول ميدم اين دفعه زود به زود بنويسم.
فعلاً همتون خوش باشيد و تابستون خوبی در پيش داشته باشد.
يا حق


        Saturday, May 22, 2004         

و امّا دوم خرداد ماه 




و امّا يک سال ديگر سپری شد


        Monday, May 17, 2004         



چشم
من بيا من رو ياری بکن
گونه هام خشکيده شد کاری بکن


        Sunday, May 16, 2004         

خسته ام و کسل، بی هدف و بی حوصله. يک هفته ديگه مونده، يک هفته به تولدی که سال هاي سال در انتظارش بودم. ولی الان نسبت بهش بی احساس بی احساسم.
سال 2004 سالی که ميگفتم همه چی ميشه طبق روالی که ميخاستم حالا چه اتفاق خاصی افتاد!…. اون بماند

نه … نه همش همين رو گفتم که همش رو هم جمع شده هی گفتم بماند بماند وقت دارم تازه اول راهم ولی همه رو هم جمع شدن و منو شکستن، شکستنی که به هم وصل کردنش کاره يک روز و 2 روز و يک هفته و 2 هفته نيست.
آخه ديگه چی ميخوام خودم هم نميدونم…
- دانشگاهی که ميخاستم
- رشته اي که خودم علاقه داشتم
- تولد
- کار
- سفر
- جدايی
- تنهايی

ميبينيد با مثبت ها شروع ميشه با منفی ها ختم ميشه. شايد 2004 به اون خوبي ای که فکر ميکردم نشد با خوبی که شروع نشد چون همش مدتی بود برای استرس و ناراحتی الان هم فکرو جدايی.

ديگه حتی دل نوشتن هم ندارم. کم ميشه به جايی هم سر بزنم و نوشته هاشونو بخونم. هميشه این چيزا بود که آرومم ميکرد ولی ديگه با هيچی نميتونم افکارمو قايم کنم يا به بعدا موکول کنم. فعلا از همه چيز خسته شدم از درسی که انگار تمومی نداره، از کاری که انگار ساعت ها براش نا پايانه…
دوستی هايی که به جدايی ختم ميشه و دوستی هايی که فهميدم حروم کردنه وقت بود، هدف هايی که به نتيجه رسيد و هدف هايی که تلاش واسشون کاملا بيهوده بود.
بدی ها و خوبی ها، اشک ها و لبخند ها، غم ها و شادی ها....
همه و همه رو ميخوام پشت سر بگذارم. ميخوام 4 ماهه ديگه مثله يک آدم جديد و نو زندگی رو شروع کنم.ادمی که انگار هيچ وقت بدی نکرده و بدی نديده، هيچ وقت غصه نخورده و هيچ گاه اشک نريخته.

آدمی که قدم به این راه گذاشته فقط به اميد موفقيت، به اميد پيدا کردن دوستی ها و تنوع های قشنگ.

به اميد اون روز…
يا حق





        Saturday, May 15, 2004         




از گوره خری پرسیدم:
تو سفیدی راه راه سیاه داری، یا سیاهی راه راه سفید داری؟
گوره خر به جای جواب دادن پرسید:
تو خوبی فقط عادت های بد داری، یا اینکه بدی و چند تا عادت خوب داری؟
ساکتی بعضی وقت ها شلوغ میکنی، یا شیطونی بعضی وقت ها ساکت میشی؟
ذاتاً خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، با ذاتاً افسرده ای بعضی روزها خوشحالی؟
لباس هات تمیزن فقط پیرهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟
و گورخر پرسید و پرسید و پرسید، و پرسید و پرسید و بعد رفت.
دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره راه راهاشون چیزی نمیپرسم.
سیلور اشتاين


        Sunday, May 09, 2004         

چشم هایش... 

دستاشو گرفته بودم تو دستام، می تونستم حلقه ای او که توی انگشتای ظریفش بود حس کنم، چین و چروک های دستش رو هم میشد با انگشتام حس کنم. دست دیگرمو گذاشته بودم رو صورتش و داشتم نوازشش میکردم، صورتی که پر از چین و چروک و شکستگی بود، چین و چروک هایی که نشانه سال خای سال سختی، تلاش، محبت های همیشگی و فداکاری های پی در پی بود.
دوباره ازش خواهش کردم برام داستان بگه، آخه داستاناش با داستان های تو کتاب ها فرق میکرد، چون اینا همه واقعی بودن، داستان یک عمر زندگی با فراز و نشیب های پی در پی .
"الآن بعد از اون همه سال که میگذره دیگه شور و شوق اون زمان رو ندارم، اون زمان که من همسن و سال تو بودم، شور و حال خودم رو داشتم....". همیشه داستاناش اینجوری شروع میشد.
دوست داشتم هر لحظه داستانشو قطع کنم، توی اون چشای قهوه ای که پرمحبت بود زل بزنم و به اعماقش برم و بگم:"دوستت دارم، اندازه یک دنیا دوستت دارم"، ولی حیف که گفتن این کلمات واسم سخته، انگار از همه انتظار دارم با دیدن چهره ام بفهمن که دوستشون دارم، ولی این کار همیشه غیر ممکن بود. همونطور که داشت داستانشو میگفت تو فکر بودم، تو فکر اینکه توی این دنیای نامهربون مگه چند تا مادربزرگ دیگه دارم.
در آغوش کشیدمش، میشد گرمای وجودش رو احساس کرد، چه آغوش گرمی.سرم رو روی شانه اش گذاشتم، شانه ای که نشانه استواری و مقاومت های سالیان سال بود.
حس کردن گرمای بدنش بهم زندگی میبخشد.داشتم با خودم فکر میکردم که اگر یک روز، دیگه این تن نباشه که به آغوشش بگیرم چیکار کنم.اشکامو که روی گونه ام سرازیر شده بود با دستای مهربونش پاک کرد و شروع کرد برام صحبت کردن، چه زیبا سخن میگفت..... .
"سروناز بلند شو دیگه، رسیدیم، چقدر میخوابی"
....کاش هیچوقت از اون خواب بیدار نمیشدم


        Friday, April 30, 2004         

- I want it short.
- It looks better when it’s longer, and I think I should just trim it and leave it long.
- But I came here to cut it short.
- Umm…. But it’s better like this.
- Oh god….. At least leave my bangs long.
- You see, you don’t know anything about fashion, I think your bangs should be short.
- But I hate it when it’s in my face, I feel uncomfortable.
- But then it would look much nicer.



        Thursday, April 29, 2004         


2 A.M:
Not even close to being done with the 2 essays and the PowerPoint that is due tomorrow. And all I needed at this time is to see a cricket on my wall. Not very surprising though because I can hear them all night long but having one on my wall is another story. So I decided I would get up and try to kill that thing before I go to bed because I knew once I go to bed and try to sleep, I would feel the cricket in my bed which is not a good feeling at all. I got up, I gave it a shot, and it wasn’t that successful because the cricket just jumped, and you know, when there is everyone asleep in the house you can’t yell nor scream and you can’t ask for help at 2 A.M., kinda silly!
Anyhow, I remembered we bought this spray that would kill insects so I started using that with out knowing I am also spraying my folders and my notes. So here I am again in the middle of the night with a dead cricket or at least I hope its dead, an unfinished project, and a room full of sprayed notes and notebooks. What a night!



        Saturday, April 24, 2004         

پشتت آب نميريزم که نرونتت عزيزم“

کاسه آب رو تو دستش گرفته بود و همونجا ايستاده بود . خيره شده بود به برگه سبزی که داشت روی آب توی کاسه می غلتيد ، فارغ از اتفاقاتی که داره دورو برش ميفته، شلوغي که برای رفتن او به چشم می خورد ، سفارشات ، وداع ها .... انگار بار اولش بود.
از لرزش دستش قطرات آبی بود که بر روی گلهای فرش نقش می بست .هم ناراحت بود هم دلهره داشت.انگار که يکی از طولانی ترين جدائی ها براش بود. وقتی خودش رو به پائين رسوند ديگه دير شده بود. مجبور شد آب رو در جای خالی ماشين بريزه. اون برگ سبز هم روی زمين موند و انتظار می کشيد برای زرد شدن.
به بالا برگشت ، در اطاق رو بست ، موزيک رو روشن کرد : " پشت سر مسافر گريه شگون نداره ..."
اون که ادعای قوی بودن می کرد ، اون که در تمام مسائل محکم مي ايستاد ، اون اشک ها چی بود ؟ اون اشک هائی که انگار تمامی نداشت .....
تحمل کردنش سخت بود ، از خونه زد بيرون و رفت....
آخه توی اون چهار ديواری بوی پدر بيشتر از هر چيزی به مشام میر سيد.


        Friday, April 23, 2004         

If you are wondering where all the links went, well they are all at the bottom of the page


        Thursday, April 15, 2004         

“آدما از آدما زود سير ميشن“

امروز میخام پامو بکنم تو کفش شهرزاد قصه گو، که توی هزار و يکشب قصه می گفت، و براتون يه قصه بگم، يه قصه پر غصه با يه شکايتنامه از نامردمی ها و نا مهربونيها، از له شدن فرشته احساس يکی، بخاطر ديو غرور ديگری.

يکی بود يکی نبود،
زير اين آسمون آبی ما، دختری زندگی میکرد، دختری معصوم و پاک، پر زشور و پر زشوق، بی ريا و مهربون يک دلی داشت بزرگ، مثل طاق آسمون. روزی اين دختر کوچولوی قصمون تصميم می گيره که روی پای خودش بايسته يا بقول امروزيا دارای استقلال بشه، غافل از اينکه گرگهای بيرون کمين کردند که هر لحظه با پنجه های بی رحمی، زخمی بدل صاف و ساده دخترک وارد کنند.......
اينجا بود که شهرزاد قصه گوی ما بغض گلوشو گرفت و نتونست داستانشو ادامه بده.
پس بگذاريد من ادامشو بگم! از دنيا و دلتنگيهاش.........
قصد غيبت و تهمت زدن ندارم، از بازديد کننده های وبلاگ هم جز خوبی و صداقت، چيزی نديدم، ولی کاش تموم دنيا، مثل اجتماع اين وبلاگ، پاک و بی آلايش، مثل يه آسمون آبی بودش.
هر کس بطريقی دل ما می شکند بيگانه جدا، دوست جدا می شکند
بيگانه اگر می شکند حرفی نيست من در عجبم دوست چرا میشکند
هميشه سعی کردم محبت کنم حتی اگر محبت نديده باشم، شاد کنم اما منتظر شاد شدن نباشم، بخندونم ولی انتظار اينکه کسی لبخند رو به لبم بياره، از کسی نداشته باشم. کمک کنم بی اينکه از کسی چشمداشت تلافی شدن کمکم رو داشته باشم. اما حالا به اينجا رسيدم.... آره رسيدم به آخر داستان..... ته داستان می دونيد چی نوشته شده؟ نوشته آخه تا کی؟ می گه تا کی بذر مهربونی بکاری اما درخت نامهربونی ثمره محبتت باشه؟ تا کی دلی رو شاد کنی اما دلشکستت کنند؟ تا کی بخندونم در صورتی که از چشمام اشک سرازيره؟ تا کی کمک کنم در صورتی که بهم وانمود می کنند که بدرد هيچ کاری نمی خورم؟ تاکی......؟
آره اينم از داستان من. داستانی که بايد تا آخرش برم تا جائی که به تموم شدن کتاب زندگی می رسه يعنی پر کشيدن و رها شدن، يعنی از ليست کتاب سرنوشت خط خوردن. اينجا نمی تونم بی تفاوتی کنم يعنی زوده و هنوز پلی رو خراب نمی کنم که بازگشت ناممکن بشه. پس باز کمک می کنم، باز ميخندونم و شاد می کنم حتی دلی رو که دلم را شکست. آره با شما هستم، با خود شما، با شمائی که سالهای سال سعی کردم ريشه دوستيمونو در دلم عميق تر کنم. اما واسه شما دو ساعت هم نه، بلکه پنج دقيقه طول کشيد تا با تبر کم لطفی بجون ساق و برگ دوستی بیفتيد و بخواهيد اونو از ريشه در آريد. با توام..... با توئی که يک ماسک جلوی صورتت گذاشته بودی و ادعای همه چيز بودن می کردی. حالا وقتشه که ماسک رو برش داری و خودت باشی، خود خودت. من اون صورت واقعی رو بيشتر از صورت ماسک زدت دوست دارم.
بسه ديگه کافيه... باز هم خسته شدم.
يه استراحت می خام از همه چيز شايد هم از اينجا، ولی تا چه حد دوام بيارم هنوز نمی دونم. شاید تا وقتی که آسمون تيره آبی تر و روشنتر از قبل بشه، پس باميد آنروز.... ياحق
اما قبلش، يک کاری می کنی؟ بله شما، شمای خواننده، يه لبخند بزن که اون چينهای پيشونيت باز بشه، که شايدبا لبخند تو بر لب چند نفر ديگه لبخند بیاد. يادت باشه که زيبائی با لبخند چند برابر می شه...پس بخند


        Monday, April 05, 2004         

Wow! It’s already Monday. It went by so quick I didn’t even notice the time goes by. Here I am at home, doing nothing. This is a good thing because I really needed that but I promised myself I would start my work from tomorrow.
Anyhow, on Saturday we all met at the restaurant. Since I always choose the weirdest things in life and since this was my job this time to plan where we would go, I reserved a table in the kitchen of the restaurant. And no I didn’t reserve the kitchen table because it was certainly the cheapest, I reserved it because it’s the most popular thing around here, I mean how many times would you be able to go to a restaurant and see all these big Italian chefs cooking for you and see the waitresses break people candles that was suppose to be placed on the cake and somehow fix it. And how many times would you get to say hi to all the guest in the restaurant, because whoever comes to that restaurant gets a tour around the restaurant and the first place they bring them is the kitchen and we were suppose to say hi to them and probably make them jealous or something.
Anyways, here we are in this hot kitchen with these old chefs, and the smell of garlic is surrounding us, and also a brother- in- law in the corner teasing me for reserving this table because it was the cheapest. And for those of you who might be interested to see the view we had in the kitchen just go ahead and click here and you’ll know what I mean.
As far as Sunday it was great, I just loved it and the weather was so good you couldn’t even believe, it was like a miracle that we had a clear blue sky. Well, maybe a little windy and just a little cold, but we really didn’t care as long as it wasn’t rainy. And here is a picture from Sunday if you would like to see.
You know what; I decided next year I would change my major from psychology to photography. For those of you who seen the pictures, you know what I mean. Aren’t they just the best pictures taken? Ok, fine, I know what is going on in your mind, “you suck, what are you thinking?”… Right? Maybe you are right. Ok fine you are right but I am still interested in photography, and who knows, I might even minor in it.
Ok, I guess I am done for today. Be back with more news people.
Take care for now and shake it very easy.


UPDATE! This comment system is just killing me right now and I am very mad because of it. For those of you who left me comments, don’t worry even though it doesn’t show your comment, but when I log on to my account I can see all your comment. And THANK YOU all by the way.



        Friday, April 02, 2004         

Ok here I am trying to write something. I have no subject and no idea. But I’ll just start hoping for good.
Anyways, now I know where I am going, I mean college wise. And since my spring break starts on Monday I have to find some time to go and visit the campus. Tomorrow is my mom’s birthday and it was suppose to be a surprise but for some reason she found out since in our family is hard to keep these things a secret.
And on Sunday there was suppose to be a party, for me and my brother in which only 30 of our family members would gather and have some fun but I guess it kind of went out of hand and there are about 100 people invited to this party and it will take place in a park next to the beach. The funny thing is that last weekend it was so hot that the only way you could have survived was to use the AC. But this weekend is suppose to be rainy, and since our party is in a park we don’t know what we are going to do, we are just hoping for some clear BLUE SKY.
Spring break is a time when you can get some rest and kick back and not do anything. But for me spring break means lots of work and when I say lots I really mean it. Since my co-worker wants a lot of days off this week and since I kind of owe her because of this Sunday (she accepted to work instead of me even though she was scheduled to go out of town with family) I promised I will cover for her and there is nothing to worry about. I also have a lot of volunteering work I need to do and get it over with. And also a project I need to work on and I also need a lot of time to catch up to the hours I missed to sleep.
So I guess that’s about it.
Its funny, when I start writing I try to write about politics, world news and also world events but my mind goes absolutely blank. Or maybe I am just not in the mood of doing that right now. And I still don’t know what to do with this POST MODERN thing going on here.


        Monday, March 29, 2004         

هم جسمم خستست و هم روحم. الان به جاي اینکه خوش حال باشم و به جاي اینکه قدر تک تک این لحظات قشنگ رو بدونم, لحظاتی که با ورود چند ساعت پيش پدرم زيباتر شد بجاش دارم غصه ميخورم! غصه چي رو؟ غصه چيزی رو که ندارم غصه چيزی که هنوز منتظرشم! غصه جدائی و غمو.
چشام خشک بود خشک تر شد! الان دلمه که داره هر لحظه خشک و خشک تر ميشه. ديگه شور و اشتياق هيچ چيز رو ندارم و جالب اینجاست که با اینکه همه چيز رو در درونم نگه ميدارم آنقدر غمم واضح شده که حتی غريبه ها هم متوجه شدن.
به علت کار زياد! نتونستم آن اشتياق ديدن پدر رو در فرودگاه داشته باشم! ولی با به آغوش کشيدنش در خانه هم قانع بودم! همين که صدای نفس کشيدنش به گوشم ميرسه! همين که وقتی در کنارم نشسته و ميتونم وجودش رو هم حس کنم واسم کافی بود. بازم شکسته شده… دوری از ماها, رفتن مادر بزرگ, و نبودن در کنار ما در لحظه سال تحويل همه غمی بود که ميشد تو چهره اش ديد ولّی باز سعی کرد با شوخی و خندهاش نشون بده که چقدر خوشحاله که در کنار ماست.
انسان ها قانع نيستن. این مسئله در وجود من متاسفانه کاملا شکوفا شده. وقتی نامه قبولي دانشگاهمو گرفتم از خوشحالی نميدونستم چه کنم! ولی حالا منتظرم که شايد دانشگاهاي ديگه هم منو قبول کنند و جالب اینجاست که به احتمال زياد همانجائی ميرم که قبول شدم ولی هنوز بايد غصه اینو داشته باشم, که چرا اونا هنوز جواب ندادن. چيز جالبی هم که کشف کردم این بود که قبولي من هيچ ربطی به تلاش و کوشش چندين ساله ام نداشته بلکه فقط بخاطر امام زاده صالح, وگوسفند هائی که چپ و راست قربونی می شدند و به فقرا داده ميشده! و حتی نذر هائی هم که به کليساها و مردم ناتوان داده شد,! بوده. این هم مسئله جالبی بودش که با شنيدن این چيز ها تصميم گرفتم که هر دفعه خواستم برم تستی چيزی بدم احتیاج ندارم براش درس بخونم فقط پولی ميگذارم کنار ميگم يا علی مدد و اینشالا مسئله خودبخود حل ميشه ;)
تصور اینکه سال ديگه در چنين روزی تنهاي تنها دارم چه ميکنم آزارم ميده…
خستم! خسته خسته…





این هم مال اونيه که وقتی که برم دلم واسشون خيلی تنگ ميشه......



        Saturday, March 27, 2004         

انتظار بد ترين چيزه!!!

هنگامي‌که ناسا برنامه‌ي فرستادن فضانوردان به فضا را آغازکرد، با مشکل کوچکي روبرو شد. آنها دريافتند که خودکارهاي موجود در فضاي بدون‌جاذبه کارنمي‌کنند. (جوهرخودکار به سمت پايين جريان نمي‌يابد و روي سطح کاغذ نمي‌ريزد.) براي حل اين مشکل آنها شرکت مشاورين اندرسون Andersen Consulting (Accenture today) را انتخاب‌کردنند. تحقيقات بيش‌از يک‌دهه طول‌کشيد، 12ميليون دلار صرف‌شد و درنهايت آنها خودکاري طراحي‌کردنند که در محيط بدون جاذبه مي‌نوشت، زيرآب کارمي‌کرد، روي هرسطحي حتي کريستال مي‌نوشت و از دماي زيرصفر تا300 درجه‌ی سانتيگراد کارمي‌کرد.


... .روس‌ها راه‌حل ساده‌تري داشتند: آنها از مداد استفاده‌کردند


        Friday, March 19, 2004         

در آستانه سال جديد این هم 7 سينی تقديم به شما عزيزانه خوب و مهربان
1.سلامتی
2.سعادت
3.سروری
4.سخاوت مندی
5.سبزی
6.سر افرازی
7.سپيد بختی


~~~~~~~~

Wishing u 12 Months of Happiness , 52 Weeks of Fun , 365 Days of Good Health ,8760 hours of LOVE, 525600 Minutes of Blessings & 3153000 seconds of Joy

~~NOUROOZ MOBARAK~~


        Thursday, March 18, 2004         

Just a little FYI. This Sunday, March 21st from 10-5 there will be a gathering at Westwood for the Iranian New Year. Blocks on Westwood between Wilkins and Ohio will be blocked to vehicle traffic so the Persian community could enjoy a day full of dancing, music, food and "mehmoonibazi". See you there.


        Wednesday, March 17, 2004         

“عجبا! بسه ديگه دختر. خجالت بکش. بلند شو ديگه عيد امده بهار هم ديگه تو راهه.”
این مدت که ننوشتم خيلی چيزا رو نگفتم و نشنيدم. حالا فکر کنم همه اونا رو بايد بگم.
اول اول بايد از تمامه ان دوستايه که با پيام هايه قشنگشون با من همدردی کردن تشکر کنم.
از همتون ممنونم.

~~~~~~~~



با هفت تا آسمون پر از گلای ياس و ميخک
با صد تا دريا پر از عشق و اشتياق و پولک
يه قلب عاشق با يه حس بيقرار و کوچک
فقط می خواد بهتون بگه تولدتون مبارک

فرزاد عزيز با بهترين آرزو ها تولدت رو بهت تبريک ميگم و امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفق باشی.

روزبه جان از صميم قلب تولدت رو تبريک ميگم و اميدوارم شاهد موفقيت های بيشترت باشيم

و همينطور جا داره از عزيزان معذرت بخوام از اینکه تولدشون روبه موقع
تبریک نگفتم. واقعا شرمنده


~~~~~~~~




پارسای عزيز تر از جانم
لبخند زدی و آسمان آبی شد
شب های قشنگ مهر مهتابی شد
پروانه پس از تولد زيبايت
تا عمر غرق بی تابی شد
تولدت مبارک زيباي زندگی ما

~~~~~~~~


این هم تقديم به کسانی که تولدشون بوده یا تولدشون هست و همينطور تولدشون خواهد بود
~~~~~~~~

چهار شنبه سوری هم گذشت و ما روزی دگر در خانه سپری کرديم.
البته بخاطر شگونش هم که شده از رو چراغ قوه پريديم.

~~~~~~~~
پيشا پيش سال جديد رو به همتون تبريک ميگم
تا بعد
يا حق

این هم تقدیم به تمام دوستان و عزیزانی که گوهر عمر و تک

ستارهء وجودشان را از دست داده اند. تقدیم به تمام عزیزانی

که جسم مادر را در کنارشان نمی بینند .ولی عشق مادر را در

وجودشان حس می کنند .

و تقدیم به تمام دوستان و عزیزانی که نعمت داشتن مادر را دارند

مانند پروانهء به دورش می چرخند (( تا بماند تا بر ابد بر سرتان عزیزان))





...................................................................................

{{خدای من}}



فرزندانه من هنوز انجا هستند



برایم سوگواری نکنید



هر چند مرا نمی بینند ولی من اینجایم



هر شب و روز در کنارتان هستم.



و آرزو می کنم که همیشه در قلبتان بمانم



هر چند بدنی ندارم ولی همیشه در کنارتان خواهم ماند





هر چند نمی بینید نمی شنوید ویا احساس نمی کنید من را



روحم آزاد شد ولی هرگز تنهایتان نخواهم گذاشت



تا زمانی که یاد من در قلبتان بماند



همیشه در نگاهتان باقی خواهم ماند



پور نورترین ستاره در شب تابستانیم



همیشه در کنارتان خواهم ماند



گرمایم به مانند شنهای ساحل دریاست



من قطرات اشکی هستم که از چشمانتان سرازیر می شود



و یا لبخندی که بر لبانه کودکی می بینید



فرزندانم . اگر بدنبالم باشید



مرا همه جا خواهید یافت!!!



.....................................................

به یاد بود مادران عزیزی که درس گذشت و چشم پوشی

را به یکایک فرزندشان تا آخرین لحظات حیاتشان آموختند

انسان هایی به تمام معنا تا آخرین نفس . یادتان گرامی باد ...



با تشکر از يه دوسته قديمی


        Friday, March 12, 2004         




اونم رفت . رفت پیش اون کسی که می خواست بره .کسی که سالها پیشش نشسته بود و باهاش دردودل کرده بود . همه می گن راحت شد . از این دنيا راحت شد ولی اونایی که موندن چه کنن؟
آسمون من هم ابری شد. آسمونی که همش داشتم سعی می کردم آبیش کنم .آفتابیش کنم ابرا اومدنو روشو پوشوندن. انگار که نه انگار من اینجا نشستم در انتظارشونم که باز برن و آفتاب بدرخشه .
گل نرگس هم مرد. دیگه نه خبری از اون گلهای نرگسه نه اون چایی های تازه دم با طعم بهار نارنج . گنجیشکا هم رو سنگ قبر نشستنو دارن با بغز آواز می خونن.
بیماریش عذابش می داد و دیگه اون آدم قدیمی با اون روح و جسم قویه چند سال پیش نبود . دیگه قدرت مبارزشو از دست دادو گذاشت اون سرطان جونشو ازش بگیره.
اون خونه قدیمی با اون در و دیوار ترک خوردش با اینکه قدیمی بود داشت واسه عید آماده می شد . داشت واسه روز اول فروردین که همه بخاطر عیدی هم که شده دور هم جمع بشن وبگنو بخندن خودشو آماده می کرد .ولی دیگه در و دیوار اون خونه الان با پرچمهای سیاه پوشیده شده . دیگه قدمت چندین و چند سالش زیر اون پرچمهای سیاه پیدا نیست .
الان دیگه به جای اینکه بوی سمنو دور تا دور خونه بپیچه . بوی حلوا خونه رو برداشته .هر کسی به نوبت قاشق می گیره و هم میزنه و فاتحه می خونه.
کاشکی اونجا بودم . کاشکی از راه دور مجبور به عزاداری نبودم. کاشکی صورت مهربون به خواب رفتتو میتونستم دوباره ببینمو ببوسمش.
بابا بزرگ خوشحالی نه؟ دیدی اون هم اومد . دیدی دوریتو نتونست تحمل کنه .پدر عشق بسوزه . عاشقت بود, عاشقش بودی . بعد از رفتنت همش یاد تو, تو اون خونه بود . بابا بزرگ کجایی که دوباره اون آهنگ سروناز شیراز رو برام بخونی؟ کجایی که من بیامو کنارت بشینمو واسم قصه بگی ؟ اون کشو یادته که همش پر از خوراکی بود؟ آخ که یادش بخیر .. تو که رفتی با اینکه همه میدونستن اون کشو پر از خوراکیهای خوشمزه هست ولی هیچکش طرفش نرفت . هیچکس دیگه دلش نمیومد که بازش کنه چون فقط وقتیکه از دست تو می گرفتیمش بهمون می چسبید . آره بابا بزرگ چیکار کنم غم دوری تو کم بود یه غم دیگه هم اضافه شد.
شانهاتونو برای گریه کردن دوست دارم . دوستتون دارم دوستتون دارم دوستتون دارم......


        Thursday, March 11, 2004         

Bad is easy.................................. Good is hard.

Losing is easy.............................. Winning is hard.

Talking is easy............................. Listening is hard.

Watching TV is easy.................... Reading is hard.

Giving advice is easy.................... Taking advice is hard.

Flab is easy................................. Muscle is hard.

Stop is easy................................ Go is hard.

Dirty is easy................................ Clean is hard.

Take is easy................................ Give is hard.

Dream is easy............................. Think is hard.

Lying is easy............................... Truth is hard.

Sleeping is easy.......................... Waking is hard.

Talking about God is easy............ Pray to God is hard.

Holding a grudge is easy.............. Forgiving is hard.

Telling a secret is easy................ Keeping a secret is hard.

Play is easy................................Work is hard.

Falling is easy.............................Getting up is hard.

Spending is easy........................ Saving is hard.

Eating is easy............................ Dieting is hard.

Doubt is easy............................. Faith is hard.

Laughter is easy........................ Tears are hard.

Criticizing is easy...................... Taking criticism is hard.

Letting go is easy....................... Hanging on is hard.

Secret sin is easy...................... Confession is hard.

Pride is easy.............................. Humility is hard.

Excusing oneself is easy............. Excusing others is hard.

Borrowing is easy........................ Paying back is hard.

Sex is easy................................ Love is hard.

Argument is easy........................ Negotiation is hard.

Naughty is easy.......................... Nice is hard.

Going along is easy..................... Walking alone is hard.

Dumb is easy.............................. Smart is hard.

Cowardice is easy....................... Bravery is hard.

Messy is easy............................ Neat is hard.

War is easy................................ Peace is hard.

Sarcasm is easy......................... Sincerity is hard.

Growing weeds is easy................ Growing flowers is hard.

Reaction is easy......................... Action is hard.

Can't do is easy.......................... Can do is hard.

Feasting is easy......................... Fasting is hard.

Following is easy........................ Leading is hard.

Having friend is easy..................... Being a friend is hard.

Dying is easy


        Friday, March 05, 2004         

- Hi
- Hello
- Ummm…I had an appointment at 2 today but unfortunately I can’t make it so I was thinking if you can give me another appointment later on.
- What’s the name?
- Sarvenaz …….
- Can you repeat that again?
- Yes, S-A-R-V-E-N-A-Z ( and my last name which is 12 characters)
- Umm… I am sorry but can you repeat that again?
- Sure, S-A-R-V-E-N-A-Z …
- So how do you pronounce that? ( like it's her first time hearing my first and last name)
- So I teach her how to pronounce it even though I didn’t see any reason for that.
- Awww... How nice! But I don’t see any appointments for today for you, and your last appointment that you had was November 2003.
- But I called last week.
- ……
- ….
And this went on forever, even though I hate dental offices and the whole tooth work I was very mad that even though I call every time and each time I have to spell out my name for 3 times and make sure I got that appointment I find out that they didn’t even put me on for that day. So again I spelled my name a few times for the new appointment.

Monday was a great day, finally I got into a UC, but I have to say my parents and family were much happier then I was even though Monday was suppose to be one of the greatest days of my life, I didn’t thought so because the only thing I could of thought at that time was getting far away from what I loved.

I didn’t update for a very long time, the reason for it was because I felt guilty. I felt guilty for not being with my grandma at this time. And whenever I went to check out the blog I would see the things I wrote and that made me feel a little better. Just knowing that I put some time thinking of her. But I still don’t know to pray for her to stay or …

I always wished I would be so busy so I wouldn’t know how time goes by. But now since I am a full time student and also have a part time job and trying to finish my internship, I don’t have time for anything or anybody. I hope later on I would find sometime to make these up.

I believe that’s it for now, if I want to keep on writing I have to make up about 10 days of writing.




        Sunday, February 29, 2004         





هر وقت يه گل نرگس رو می بينم, ياد شيراز می افتم ياد گلهای نرگس شيراز و ياد اين آهنگ هايده „ هوای تازه تر ميخام“ آخ ياد هايده بخير و روحش شاد.
و باز ياد بابا بزرگم می افتم, آخی ياد اونروزها بخير.... سر ظهر که ميشد می تونستيم اونو با يه ذغال گردون تو باغ ببينيمش که داشت ذغالا رو روشن می کرد تا بذاره روی سر قليون و با مامان بزرگ همراه بشه تا قليونی دود کنند و چای لبسوزی با طعم بهار نارنج شيراز بخورند اونم چائی که مامان بزرگ با هزار عشق و علاقه اونو دم کرده بود. يادمه می نشستن از قديم نديما می گفتند, از عشق چندين سالشون از سفرها و اتفاقاتی که طی سالهای سال براشون اتفاق افتاده بود. چه صفائی داشت اون وقتها.....
بابا بزرگم که رفت, وقتی عمرشو داد بشما, اون خونه اون باغ ديگه رنگ و بوی خودشو از دست داد. آخه ديگه کسی نبود که صبح به صبح بلند بشه و قليون چاق کنه, ديگه کسی نبود که کنار مادر بزرگ به متکا تکيه بده و از خاطرات مشترک گذشتشون بگه. هيچ کس نمی تونست جای بابا بزرگ روی اون متکای قرمز با اون گلهای ريز سرخرنگ پر کنه.
حتی گنجيشکا هم از رفتن بابا بزرگ ناراحت بودن ولی از طرفی ذوق می کردند چون ديگه کسی نبود که روی انارهای باغ پارچه بکشه که اونا نتونند بهشون نک بزنند.
نرگسهای باغ هم ديگه پژمرده شدند اون زمانی که بابا بزرگ بود اونا رو بموقع می چيد و می گذاشتشون توی گلدون که همه لذت ببرن. عيدها که می شدوقتی می رفتيم پيششون بوی گل نرگس همه جا رو فرا گرفته بود, ولی ديگه بعد از رفتن بابا بزرگ موقعی که می رفتيم اونجا فقط بوی ديوارهای نمناک قديمی ميومد که فرياد می زدند „چرا رفتی؟ „
حالا که مامان بزرگ روی تخت بيماری خوابيده دکترها می گن از اون درد هائی داره که نمی شه درمونش کرد. همونائی که بهش می گن سرطان. البته چند باری عمل شده که شايد معجزه بشه و خوب بشه اما آخر عمل چيزی که گفته می شه اين بود که فعلا واسش دعا کنيد.
مامان بزرگ می دونم, می دونم که دلت هوای بابائی رو کرده. نمی دونم چه دعائی بکنم, دعا کنم پيش ما بمونی يا...........
آخه می دونم اگه اينجا بمونی جز درد و دوری ديگه.... ولی می دونم که چی تو فکرته اينه که دوباره ميری مثل قديما تا به بابا بزرگ برسی. دوباره می شينيد کنار هم و از گذشته ها ياد می کنيد. از ثمره های زندگيتون از بچه هاتون و نوه و نتيجه هاتون و.............


        Saturday, February 28, 2004         

It’s about time…
I thought I would hear the first good news on Monday (I wasn’t sure though, I was just hoping to) but I guess they knew I am really desperate here. So finally I got an acceptance letter from one of the schools I applied just for back up. At least now I know if I got rejected from anywhere else I can at least continue here and make my way up.
So I am still keeping my fingers crossed hoping to here more good news.


        Thursday, February 26, 2004         

داشتم با خودم فکر ميکردم دفعه پيش که بهم خبر دادن که خاله شدم چه احساسی داشتم.
ولی خوب هر چی فکر کردم يادم نيومد آخه خيلی سريع اتفاق افتاد.
ولی ميدونيد. اشکال نداره.
چون در آينده نه چندان دور باز این خبر و این احساس به سراغم مياد و این دفعه می تونم این احساس رو ثبط کنم.
تا بعد
يا حق


        Wednesday, February 25, 2004         

Everyday or I should say almost everyday when we talk about a quote, a book or maybe a statement it ends up having to change her life in many ways.
Sometime I think to myself, is it possible that such little thing had a big impact on someone’s life? Well of course, most of the time I agree but it was kind of hard to believe until today, when she told us something and now that I think about it this can change my life or it already has.
Right now maybe I am not in the best condition and I need a lot of support from different places and different people which I don’t get, but I manage to go forward and live my life, maybe not in the greatest way but overall I can’t say it’s bad. I tend to keep everything inside. Every little thing possible, and eventually one day I will explode and when I mean EXPLODE I mean explode. I have tried to change or maybe I just thought about changing but I guess it never worked. Sometimes I think I need to let everything out and tell that person how I feel about them but I can’t.
Ok enough about my crap that is going on. (Sorry)
Let me quote what I learned today so maybe it would have a great impact on your life also as much as it did on mine.
Love, peace, and more love….

“Happiness is a choice, and I CHOOSE to be HAPPY!”





قايقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غريب
که در آن هيچ کسی نيست که در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار کند.


        Sunday, February 22, 2004         

Bad news, bad news and more bad news. You know what? I am tired of hearing bad news. When will I hear the good ones? Is there any good news for me?
> My grandmother is feeling worst every second.
> Oh god! Can people learn some damn respect? Where did all that respect go? ( I wonder)
> Why do random people say hi to you? Sometimes it freaks you out.
> Shohre didn’t win! :(
> And tomorrow, it’s Monday again!
> I am very tired and I need a very long break from EVERYTHING! ( who knows maybe next week, and that’s if I hear the GOOD NEWS)
> And please understand each store has their own policy so try to respect them and don’t fight with the poor employees that have nothing to do with these policies.





دل من يه قفله اما دست تو مثله کليده
ميخوام از تو بنويسم کاغذام همش سفيده


        Saturday, February 21, 2004         





اگر تمام آن همه را ديديم و شنيديم
اگر لب فروبستيم ونفس هم بر نياورديم
اگر دست و دل زخمی از اين همه نگفته و درشت شنيده،
بی زخمه ماند
و حرفی، سخنی، کلامی و سلامی نگفتيم
گمان مبر، که آن همه درست بود و قبول داشتيم
که قبول داشتن و نداشتن ما،
گره اي از کار فروبسته نميگشايد
تنها،حرمت گذاشتيم
خون دل خورديم
و سينه را از آهی پر خون انباشتيم
تا شايد يک روز، يک موسم
که ميدانيم خيلی هم دور نيست
از دست و دلی که نارفيق بود، بگوييم
بگوييم که ميتوان مثل هيچ کس نبود و باشيم





        Friday, February 20, 2004         

Have you heard of “Pay It Forward”? Well if you haven’t I’ll try to explain. “Pay it Forward” means if I do something good for you, I don’t want you to come back and do something good for me, pay it forward and do something good for another person and tell the person to do the same thing. And if this continues, who knows, maybe one day it will be paid back to you, (we know that we live in a small world).
So why did that even came to mind? Well I have a long term project due at the end of this school year. It’s a peer counseling, psychology, mediation type of a class. In this project you have to do two things, you have to think of a way where you can improve yourself somehow emotionally and thru feelings and not the outside, not your appearance, and the other one is that you have to do something to another person or maybe a group that would somehow change their life or in some cases maybe yours.
As for as self improvement, I decided I would take a kick boxing class, not necessarily because I want to beat up someone and that would make me feel good, no, I want to do this so I would gain a little bit of self- confidence. Why confidence? Because that’s one thing I am missing in my personality the most.( like I am not missing anything else!! of course " No One is PERFECT") I need to believe in myself and believe that I can finally accomplish something. And about the next part of the project, I decided I would volunteer in an old folk’s house! Doesn’t that just seem the most interesting thing, ever?? Well maybe not that much but maybe I would accomplish something, and I am also working on the pay it forward thing.
You hear good news, you hear bad news. They affect you in different ways.
As for as the good news, I haven’t heard any. I have until next Monday to think that I will finally hear it and get accepted to where I really want to go. (I’ll just keep my fingers crossed.)
As far as bad news! I have lots of it. We got a call from Iran saying that my grandmother isn’t in a good condition and the only thing we can do at this moment is to pray for her.
As far as other bad news, I rather not say because then it will bring some negativity, and that is something I don’t really need right now and I don’t want my readers to feel that way too.
I always wanted to be very busy with work and school and different classes so I wouldn’t have time for anything else. But now that I am so busy, I don’t have time for anything, nor my friends nor myself. And that is not making me happy but I think I want to keep it that way, because I don’t want to think about things that wont change my life in anyway ( “negativity”, and trust me! I am good at that).
Ok I think this is getting too long and a little non sense, so I am very sorry.
Anyways,
MAKE IT A GREAT DAY, OR NOT!
* THE CHOICE IS YOURS*


        Wednesday, February 18, 2004         




قبلا می گفتم هر کجا هستم با شم آسمون مال من است. اما مثل اينکه واقعا يه جا مال من است حداقل با اسم!!!
با ديدن اين عکس اينو فهميدم. اون هم در جائی که بيشتر واژه های عربی را بکار ميبرند تا فارسی, ديدن اين عکس بااين اسم برام جالب بود.
پس الان می گم: هر کجا هستم باشم آسمون مال من است پنجره عشق پلاک مال من است.¨

و اينم شعری از زبان ستون بیچاره که روزی سروی بلند و ناز بوده:


سرو بودم من, بروزی بخت زمن برگشته شد
یک کسی آمد بزد بر ریشه ام تا کشته شد
از برای مرحمت اما نهادند گردنم
این چنین تابلو که کوبیدند باسمم بر تنم


امروز که به يک وب لاگ سر زدم¡ لينکی درش بود که اسمش شباهته زيادی با وب لاگ من داشت. تصميم گرفتم سری بزنم و ببينم چه خبره.
از جهاتی خندم گرفته بود از جهاتی هم خب يک جورايه شاکی شدم.
این وب لاگ از 2 جهت يک کمی شبيهه این بلاگ بود¡ نه اینکه اعتراضی داشته باشم ولی خب.
این وب لاگ که مدتی پس از زده شدن وب لاگ من بود از نظر طرزه نوشتن آسمون آبی شبيهه این بلاگ بود و در اخر هم با کلميه يا علی به پايان ميرسيد که این مطلب نيز برام جالب بود.
خلاصه برای ایشون آرزوی موفقيت دارم.
تا بعد
يا حق


        Tuesday, February 17, 2004         

بعضی وقت ها براتون پيش امده که انقدر حرف برايه گفتن داشته باشيد که ندونيد از کجا شروع کنيد¿
من هم الان تو این شرايط هستم¡ فکر کنم اگر مطالب رو خلاصه کنم بهتر باشه.
>تا 2 هفته ديگه سرنوشت من هم معلوم ميشه¡ معلوم ميشه که تا چند ساله آينده چه خواهم کرد و کجا خواهم بود¡ پس ميشه گفت دقايقه سختی رو دارم ميگزرونم.
>بايد از يکی معزرت بخواهم¡ عزيزم ميدونی که دوست دارم¡ و هميشه در قلبه من خواهی موند¡ اميدوارم که منو ببخشی.
>از خيلی ها هم بايد تشکر کنم¡ حالا کی¡ اون بماند.
>ميخواستم يک جوری هم خودم رو بيشتر معرفی کنم¡ ولّی هر چی فکر کردم رهی به نظرم نيومد¡ حالا اگر سوالی داشته باشيد خوشحال ميشم که جواب بدم


امروز که چکم رو گرفتم ديدم که مثله اینکه زيادی از حد خودم رو در کار و زندگی غرق کردم.
مدّتی بود که می خواستم مطلبی رو در وب لاگ بگذارم ولی اصلا وقت این کارو نداشتم.
آقا روزبه هم قول داده در اولين شرايط ممکنه مطلبی رو بنويسه.
تا بعد
يا حق


        Monday, February 16, 2004         

اختراع بوق

تا پيش از اختراع بوق کسی نمی دانست که چطور برای آشنائی در خيابان ادای احترام کند.
بعد از اختراع آن اما شعور جمعی متوجه اين شد که با بوق فحشم می شه داد. برای همين در اواخرقرن بيستم بوق زدن در اروپا از رواج افتاد. اما در کشورهای غنی از مردم عصبی از اين اختراع تمجيد زيادی بعمل آمد. بوقها روز بروز متنوعتر و فراوانتر می شدند بخصوص در ايران نسبت به کشورهای ديگر رشد چشمگيرتر ی داشت. بوقهای ده يازده طرفداران فراوانی بين جوانان پيکاندار و گاها جوادهای موتور سوارپيدا کردند. از آنجا که بعد از پديد آمدن هر اختراعی فرهنگ چگونه استفاده کردن از آن ضروری بنظر می رسد بدين سبب بوق هم از اين قاعده مستثنا نشد. طبق قانون نانوشته اما ايرانشمول دو بوق ممتد برای احترام و احوال پرسی از دوستان و آشنايان بکار رفته و گاهی رمز هائی بشکل مرس بين دو خود رو سوار آشنا مبادله می گردد که در آن حرفهای بسياری پنهان است. بوق طولانی بمدت حداقل هشت ثانيه جهت نا سزا گوئی و بوق کوتاه اما ناگهانی برای ترساندن اشخاص گاها جهت تفريح بکار می رود.
بعضی اتوموبيلهای کوچک مانند سوزوليت که نسلشان در کشور سازنده منقرض شده اما در ايران بوفور يافت می شوند از بوقهای قوی تری بهره می برند که نشاندهنده خلاقيت راننده و بيانگر ضرب المثل فلفل نبين چه ريزه......... می باشند. بدين دليل گاهی در جاده های درون و برون شهری بوقی را در حال حرکت می بينيم که ماشينی به آن چسبيده و ما را به اشتباه می اندازد. فرهنگ بوق طوری ميان مردم ما جا افتاده که بعضا آنرا قديمی تر از عصر يخبندان تصور می کنند برای همين عوام برای
بيان واقعه ای که در گذشته دور اتفاق افتاده از عهد بوق ياد می کنند. همانطور که پرندگان بخصوص بلبل برای جلب توجه جنس مخالف از چه چه زدن بهره می برد و از آنجائی که انسان اکثرا از طبيعت در ساخته هايش الهام می گيرد بوق بلبلی نيز ساخته شد و بهمين منظور از آن بهره گيری می شود. از بوق در استاديومها جهت تشويق تيم محبوب نِيز استفاده می شود.




6.02.2004
سهند



        Saturday, February 14, 2004         

همه را
همه را دوست می دارم
هم او را ما را می بيند و انگار که نمی بيند
هم او را که تنها به نامی از او دل خوشيم
هم او را که خداحافظ ما را می شنود و نمی شنود و بالا می رود
هم او را که سلام ما را شانه می اندازد بالا
هم او را که ميگفت با هم باشيم
که گفت:با تو، با هم و با اوييم
حتی هم او!
گرچه ميدانستيم که او حتی با خود خود هم نيست چه برسد با من من
او را هم از صميم دل دوست دارم
چرا که خاطرهای قشنگ و زخمی اين دل نامراد،
با او همه بسر شد
همه را دوست می دارم
حتی پاره های تنم را که خطا ها و پريشانی های مرا در ميگذرند و می بخشند
محض رضای گلی که بو و عطر و لحن قشنگ مريم دارد
همه را دوست داشته باشيم


*Happy Valentines Day*





        Thursday, February 12, 2004         

Wow! It’s been such a long time since the last time I posted something. Well, maybe not that long but it seemed a lot to me. Well during this time I did a lot of thinking, about the main purpose of my web log. Why did I even start one or what was the main point of it.
The reason I started it, it was because I thought maybe I can write, maybe I can get better in writing and maybe let out some of my emotions and feelings.
At first I always told myself that I am writing for myself and that’s enough for me, but a friend opened my eyes and told me I am not doing this just for myself I want to have people reading my posts, I want people to say this is good or this is bad, I want to hear people’s opinions and maybe by hearing their opinions I would get better,some of these opinions really encouraged me but some of the opinions were like arrows going through my heart but I managed it and now I am fine. One of these arrows was thrown at my heart about 3 days ago and it made me think.

The main reason I have this blog is…

I don’t know, I mean I do but I don’t know how to explain it. A friend of mine told me that the only reason you might not be successful in this web log, maybe its because you don’t have a specific target to talk about, but I don’t need a target or a purpose, I write about everything, my life, my world, and what goes on or the past or even the future.
My main goal is to have more readers, to have more people telling me how good I am getting or even how bad I am getting, and I can attract people by my writing however I want, so you can’t say since I don’t want everyone to know who this lF86l is I am being a bad writer, just be nice and see it from the point of the view of the writer. What does it matter who wrote it or who is this being written too, let it be mysterious and it can even be fun because you might find out later, so if you like reading try to enjoy it.
And YES I want to get my readers attention and make them think, make them think of what I did or what I would do. I want to hear opinions about it; I just don’t want to let out everything.
I have a few links that I go to, and check them out, but I check them out with all my heart, I read every single word and when I find it appropriate I leave them a comment.
This is my web log. I live where there is freedom of speech. I can write however I want, walk however I want and speak the way I want. And if you are smart enough and mature enough you wont judge me because I am not like you or I don’t think like you or I might not be the way you want me to be. It all depends on the level of your maturity. So don’t criticize someone just because they are not like you.


        Sunday, February 08, 2004         

......بعضی وقت ها خودم هم ميمونم اين حرفا از کجا مياد، بعضی وقت ها ميگم از عشق زياده ولی بعضی وقت ها
موندم آخه آدم به اين مهربونی هم ميشه، که من هر چی ميگم در مقابلش سکوت کنه؟
فقط يک چيزی رو ميدونم اون هم اينه که هر حرفی که زدم بخاطره خودت بوده،
ولی يک چيزی رو بدون، از دوست داشتنم اصلاً کم نشده.
lF86l

~*~*~*~HAPPY BIRTHDAY~*~*~
Just wanted to tell you how much I love you sweetie.
You will always be in my heart.
Love you lots and lots,
Your Sis

بد جوری دلم گرفته، نميدونم به کی بگم يا کجا برم،از خودم ديگه خسته شدم، از جايه که زندگی ميکنم، از همه چيز.
تصميم داشتم تا يک مدتی اينجا ننويسم يا حتی طرفه کامپيوتر هم نشم ولی درده معتادی ديگه چه ميشه کرد.
بر گشتم هم به وب لاگ بخاطره يک دختره گل و ماهه. اون هم بخاطره اينه که روزه بزرگی رو در پيش داره.
خلاصه من فعلاً زحمت کم ميکنم تا برم به مشکلاتم فکر کنم.
ولّی اين ميان نميدونم چه شد که يک دفعه به فکره اين افتادم که از خدا بخاطره دادنه يه مادره مهربون بايد تشکر کنم.
خدايا بخاطر چيزهای که بهم دادی و چيزهای که صلاح دونستی و ندادی ازت ممنونم.
با اميد بهترين ها برای همتون.
تا بعد
يا حق


        Friday, February 06, 2004         

74 days to NoRuz 1383 (2563)
NoRuz 1383 (2563) begins at 10:18:37 AM Tehran time on Saturday March 20, 2004
NoRuz 1383 (2563) begins at 01:48:37 AM New York time on Saturday March 20, 2004
NoRuz 1383 (2563) begins at 00:48:37 AM Chicago time on Saturday March 20, 2004
NoRuz 1383 (2563) begins at 10:48:37 PM LA time on Friday March 19, 2004
NoRuz 1383 (2563) begins at 06:48:37 AM London time on Saturday March 20, 2004
NoRuz 1383 (2563) begins at 07:48:37 AM Paris time on Saturday March 20, 2004
NoRuz 1383 (2563) begins at 03:48:37 PM Tokyo time on Saturday March 20, 2004
NoRuz 1383 (2563) begins at 05:48:37 PM Australia/Newzeland time on Saturday March 20, 2004


        Tuesday, February 03, 2004         

کاشکی بدونی اون لبخنده تو رو به صد تا دريا نميدم... :*
lF86l

پنج دقيقه پيش اگر يک ذره بيشتر دقت نکرده بودم خدا ميدونست الان کجام و در چه شرايطی هستم.
مثل اينکه خود عزراییل هم دلش واسم سوخت و ميدونست واسه من زوده که الان برم چون هنوز کلی کار عقب مونده دارم که بايد به اتمام برسه.
باز هم از خدا ممنونم که بهم یه بار ديگه رحم کرد.
ايران که بودم باور داشتم که اين صندوق هاي صدقات واقعاً موجب رفع بلاست.
ولّی ديگه تو امريکا گله به گله از اين صندوق های صدقات ديده نميشه.








Clay Aiken-Invisible

What are you doing tonight
I wish I could be a fly on your wall
Are you really alone
Still in your dreams
Why can't I bring you into my life
What would it take to make to see that I'm alive


Is I was invisible
Then I could just watch you in your room
If I was invisible
I'd make you mine tonight
If hearts were unbreakable
Then I can just tell you where I stand
I would be the smartest man
If I was invisible
(Wait...I already am)

I saw your face in the crowd
I called your name
You don't hear a sound
I keep tracking your steps
Each move you make
Wish I could be what goes through your mind
Wish you could touch me with the colors of your life


If I was invisible
Then I could watch you in your room
If I was invisible
I'd make you mine tonight
If hearts were unbreakable
Then I can just tell you where I stand
I would be the smartest man
If I was invisible
(Wait...I already am)

I reach out
But you don't even see me
Even when I'm screaming
Baby, you don't hear me
I am nothing without you
Just a shadow passing through...

Top Ten Things Only Women Understand



10. Why it's good to have five pairs of black shoes.

9. The difference between cream, ivory, and off-white.

8. Crying can be fun.

7. FAT CLOTHES. ( I didn't get this one myself!!!)

6. A salad, diet drink, and a hot fudge sundae make a balanced lunch.

5. Why discovering a designer dress on the clearance rack can be considered a peak life experience.

4. The inaccuracy of every bathroom scale ever made.

3. A good man might be hard to find, but a good hairdresser is next to impossible.

2. Why a phone call between two women never lasts under ten minutes.



AND THE NUMBER ONE THING ONLY WOMEN UNDERSTAND:

1. OTHER WOMEN!

Isn't it Great to be a Woman?






        Monday, February 02, 2004         

اين هم از گيلاس های دماوند.
راستی از پست کردن اين عکس ها هم قصد ندارم دل کسی رو آب بندازم و دل اولين کسی هم که ممکن آب بيفته خوده من هستم. فقط قصدم تازه کردنه خاطراته گذشتست.
تا بعد
يا حق

" به قول جوادای ايران: چون تکی با نمکی"

Sunday….
Oh man I had a great time on Sunday. I was laughing half the time and I just enjoyed it. Well in the morning I really didn’t have anything to do but out of nowhere we decided maybe we would go and eat “Chelo Kabab” and maybe catch a movie. So we ended up in Glendale. Oh man, I think I was in Iran. They had the narrowest streets. I was used to driving in these huge big lined streets and that was just a change for me so it was kind of hard but I tried to enjoy it. Anyways, we got lost at last because of the wrong directions that I was told but we finally managed to get to “ Rafi” which is a Persian restaurant. I am not the biggest fan of it but my friend really liked it so I was happy.
The best part was when I got to watch “ House of sand and fog”, it was such a great movie but very sad, but I missed partially of it due to the hand shacking business.
Well in the way back this guy thought I am trying to race him for some reason and he acted all taught but he won after all because I had to make a U turn. : P
Which was very funny.
I had a great time driving back even though it was my first time driving back from somewhere I didn’t know and had 3 other ladies in the car telling me what to do, where to go and when to speed and when not to.
Hope everyone had a great weekend also.

“Make it a great day, or not, the choice is yours”

About my last nights post…
I got two comments so far about it and I can’t say I disagree with them but let me analyze the situation then you might agree with me.
Imagine you are with a friend and you meet two of your other friends. You introduce your friend and of course they shake her hand and then its your turn to say hi and maybe shake their hand, and your hand its all ready right there waiting for it to be shacked… and what do you get in return? Well of course being ignored. And I don’t think that would really make you happy… But!!! Suddenly one of the friends feels sorry for me and sees my hand all alone so then that person shakes my hand… WOW what a relief.



        Sunday, February 01, 2004         

When someone brings their hand in front of you so you would shake it, never pretend that you didn’t see and not shake their hand.

~*~*~*~HAPPY BIRTHDAY~*~*~*~
Wish you Success, Happiness and Sweetness


        Saturday, January 31, 2004         

اين دوسته عزيز من هم ميدونست من چه قدر شکمو هستم.با فرستادن اين عکس هم فقط قصد داشته دل من رو آب کنه. ولّی خلاصه ممنون.

دوست داشتن يعنی چی؟
بعضی از ما معنی دوست داشتن را قشنگ درک نکرديم. منظور هم از دوست داشتن، دوست داشتن به جنسه مخالف نيست.
دوست داشتن به پدر، مادر، دوست، خانواده...
بنظره من دوست داشتن يعنی، محبت،گذشت، فداکری و يا حتی در شرايطی غرورت رو زيره پا گذاشتن و در شادی و غمه او شريک بودن.
تعريف شما از دوست داشتن چيه؟


        Thursday, January 29, 2004         

جالب اينجاست که من از کله پاچه زياد خوشم نمياد ولّی وقتی اين عکس رو ميبينم، دلم 2 تا پاچه با نون سنگکه تازه ميخواد از اونايه که تو الهيه بود( البته مال الهيه با نونه تافتون بود).اگر رفتيد جايه من رو هم خالی کنيد.
ياده اون روزا که قدرشو ندونستم بخير.
تا بعد
يا حق


        Wednesday, January 28, 2004         

گاه در انديشه ام می ستايم هر چه هست در ريشه ام
گاه در اوج خيال می شوم ابری
می شوم رودی … تا شتابان پر کشم سوی وطن
تا شوم دور از سياهی درد و غم
همچو سروی پر غرور
سر گشايم من بسوی آسمان
شاد و سرشار از سرور
........
من سخنها را کنون در سرای خلوتم
با شما ياران روايت می کنم
درد هجر را در فراغ ميهنم
بر ستيغ قله فرياد ميزنم
بی نياز از بودن در کشورم
می نو يسم فکر خود در دفترم
شادی و غم را کنون در حضور دوستان ياد می کنم
.......................
عصر ما عصرتحول در سخن
عصر وبلاگ و حضور انجمن
عصر پيوند دلان
بی نياز از بودن در نزد هم
.......
گر چه دورم از وطن
چون که در آنست بساط اهرمن
حرمتش دارم ولی
هم بروح و هم به جسمم هم به تن
پس بقول سهراب
هرکجا هستم باشم آسمان هست مال من
…………………

ياد ايران ياد ياران
ياد آن عطر زمين بعد باران
زنده خواهم کرد به يمن و شادی
حک بگردانم همه
در بلاگ آسمان آبی


با تشکر فراوان از سهند عزيز


راستش امروز اصلاً نمي خواستم بنويسم چون زياد حالم خوب نبود. ولّی...
يادم مياد چند وقت پيش از سهند خواهش کرده بودم که برای وب لاگ شعری بگه، که اين شعر ارزشمند امروز به دستم رسيد و گفتم امروز پستش کنم. خلاصه سهند جان واقعاً ازت ممنونم و برات آرزوي موفقيت هاي بيشتر دارم.
تا بعد
يا حق

You know there are sometimes that you are just dead tired, you are mad at everyone, and angry? You think you know the reason or the reason might not even seem logical but you are just mad and in a bad mood and then suddenly out of no where something happens that makes you very happy? Well that’s what happened to me today
(Phone Ring)
“Hello?”
“ Hey Sarv, how are you? Are you still looking for a job?”
“ Ummm, hey Jennifer, I am fine, yeah kinda, why?”
“ Well I am just calling because we decided that we would like you back with us and we are setting our new schedule and we want you availability.”
“ Well, can I call you back?”
” sure”
I didn’t know wither I should accept going back or not…

“ Hello, Jen?”
” Oh hi, I knew you would call back”
“ When do I start?”


        Tuesday, January 27, 2004         

اين هم برای کسانی که مثله خودم دستشون به داغ داغ و تازه اينا نميرسه

2 hours of fun, 2 hours of joy, 2 hours of laughter, 2 hours of silence, 2 hours of only expressing yourself by your face and hands. Yap, I had my second session of sign language today and I just loved it.


        Monday, January 26, 2004         

Name: Sarvenaz
Birth date: May 23
Birthplace: Tehran
Current Location: California
Eye Color: brown
Hair Color: Black
Height: 5'8"
Righty or Lefty: Righty

.......... TO be continued

بعضی ها مسخره کردن.....بعضی ها به شوخی گرفتن........بعضی ها خيلی راحت يک تذکر دادن و بعضی ها حتی درخواست کردن. از همه به هر جهتی هم که بهم گفتن من مشکله املايه دارم ممنون. ولّی يک چيزی رو بگم که شايد اين مسئله يک ذره روشن تر بشه. من فقط 10 سالم بود که به امريکا کوچ کردم. نميخام اين مسئله رو هم بهانه اي واسه تمامه غلط هام بذارم.....بله درسته کم کاری از خودم هم بوده ولّی اين رو بدونيد که من بهترين نويسنده نيستم....بهترين املا گر نيستم و بهترين معلم هم نخواهم بود ولی سعی کردم و ميکنم که بهترين شنونده باشم. مسئليه ديگری هم که موجب ميشه من بهترين املاگر نباشم اينه که من تايپ فارسی بلد نيستم و بدين منظور که بتونم فارسی تايپ کنم بايد از برناميه استفاده کنم که فينگليش رو به فارسی تبديل ميکنه. اين برنامه به من خيلی کمک ميکنه ولی خوب بی مشکل ترين برنامه هم نيست بنابر اين چند تا از غلط هايه املايه من بخاطره برناميه که ازش استفاده ميکنم. خلاصه، خواهش ميکنم شما اين غلط ها رو به بزرگيه خودتون ببخشيد. و از اينکه به من سری ميزنيد واقعاً متشکرم.
تا بعد
يا حق


        Sunday, January 25, 2004         

امروز داشتم وب لاگ رو نگاه ميکردم که چشمم افتاد به يکی از اولين مطالبم که تو وب لاگ گذاشته بودم. جالب اين بود که اين مطالب کامنت داشت و من اصلاً خبر نداشتم. خلاصه رفتم کامنت ها رو چک کردم. از دوسته عزيزی به نامه "يه دوسته قديمی" بود. ايشون رو که به جا نياوردم ولی از اينکه تشريف آوردين و به وب لاگ سری زديد و کامنت گذاشتيد ممنون. خوش حال ميشم بدونم که کی هستيد. راستی از من خاسته بوديد به کسی سلامتون رو برسونم ولی جالب اين بود که فقط من چند تا نقطه چين ميديدم. خلاصه باز هم از لطفتون ممنون.
تا بعد
يا حق

Make it a great day, or not, the choice is yours

A family just arrived in Canada as immigrants from Palestine. The first day the 10 years old kid, went to a school in Montreal, he was asked by the teacher to introduce himself.
He said: -"I just arrived from Palestine, and my name is Mohammed."
The teacher told him that this name doesn't properly fit with the new school.
She suggested changing his name to "Mickey" and the kid liked the new name.
When he went back home, his mother yelled: -"Mohammed, come & chat with me on your first day."

The kid didn't answer... his mother went to see why didn't he answer.
He said: -"My name is Mickey not Mohammed anymore," then his mother slapped him & left. The same story was repeated with his father. He didn't reply, thus he was slapped harder by his worried dad. The second day when he went to the school, the teacher asked him: “What did you end up doing yesterday?"
He said: "Can you believe it? My first day as an immigrant in Canada I was attacked by two Arab terrorists!!!"



امروز که امدم وب لاگ ها رو بخونم اول رفتم سراغ نگار. ديدم منو نگار عجب تلپاتی داريم. آخه من هم بعد از اينکه يک ذره وب لاگ تموم شده بود قصد داشتم خودم را معرفتی کنم ولی مثله اينکه نگار ديشب زرنگ تر از من بوده. حالا من هم راهه ديگيه رو بايد پيدا کنم که خدامو معرفی کنم.
تا بعد
يا حق


        Saturday, January 24, 2004         

طرفايه ساعت 1 بود که ميشد شوق ديدن و شايد اظطرب رفتن و دور شدن رو تو چشاش و صورتش خوند. رفتيم و رفتيم...مثله اينکه اين دفعه خبری از حرفايه هميشگی نبود، " مواظبه خودت باش، خوب درس بخون، ما برايه آينديه شما ها به اينجا کوچ کرديم، قدره اين مدت رو بدونا". ولّی حالا فکر که ميکنم دليلشو ميدونم، چون تمامه اين حرفارو روزه قبلش شنيده بودم و ديگه تازدگی نداشت که هميه اون صحبتا رو برام بگه يا اينکه من بشنوم. بازم رفتيمو رفتيمو رفتيم.... کم کم ديگه ميشد ديد که مضطربه، نميدونم از چی بود آخه اون که ديگه عادت داشت، که هی بره هی بياد ديگه تازگی نداشت براش که. رسيديم، بار ها رو پياده کرديم تحويل داديم و بالاخره وقته خداحافظی رسيد، نه نه خداحافظی نه وقته اشک بود، اشکی که دليلش نا معلوم بود، ولّی، رفت بالاخره رفت، باور ميکنيد فقط يک ماه، يک ماهی که مثله برق و باد گذشت، اين دفعه احساسم نسبت به رفتنش فرق ميکرد، انگار که دلم داشت تو جاش آب ميشد............................... پدرم، دلم واسط تنگ ميشه


        Thursday, January 22, 2004         

Today I had my first session of Sign Language. The minute I walked into the classroom I knew I have entered a new place, a new world, a new culture with a lot of new people and a new teacher who was different from any other teacher that I ever had.
This is a class in which you don’t talk nor listen. You had to do something that you have done before but maybe didn’t notice it or didn’t take it very seriously. You had to talk with your hands; you had to watch other people expressing their feelings and understanding what they were saying. It was amazing and I loved it. I am just looking forward to the next session.

Q: What's the fastest way to a man's heart?
A: Through his chest with a sharp knife.


        Wednesday, January 21, 2004         

Happy Birthday Negar, Wish you the best, always and forever.

Today I decided I would go and get a hair cut. I decided I should try a new salon and take a risk. That was when I met my new hairstylist. He was Asian and around his mid forties.
He was the funniest guy I’ve ever met, just looking at him made you giggle and the coolest thing of all was that we had something in common. We both thought that PERSIAN GUYS are the hottest guys.


        Tuesday, January 20, 2004         

Having in mind that my system was hacked and thinking this is the worst thing that can happen to me right now I had to head off and go to college because I am taking a Sign Language class. And the semester just started and it was my first time going to that class and I was already nervous because I was going to enter a new environment with new people, a new class, and a new teacher.
I slammed the door; got into my car and got to college in about 10min. when I got there after I got out of the car I met one of my friends. She was taking a Theater class at the same time I was taking Sign Language. We both had a class at the same area so we started walking toward the same direction when we found out that our class had been canceled due to the blackout.
We were walking back to the parking lot when my friend offered that we should go grab some coffee and maybe talk.
We went to Jamba Juice and we started talking about the new semester. Last semester I had an Economic class with her and around October time she didn’t come to school for about a month, I never asked her why she didn’t come to school for so long thinking its non of my business.
She asked me, “did you find out why I didn’t come to school for that long?” I told her “well it wasn’t really my business to go find out where you were but if you like to talk about it I would love to hear what you have to say.”
“ It was Saturday when Travis called me and invited me to go to one of his friends house and have a couple of drinks with his friends. I know Travis for three years now, he was one of my very best friends and we were even dating. So I decided I would go to their house after I was done baby-sitting. At around 8 I went to their house not knowing that’s one of my friend’s houses who are out of town and they just broke into it. It was Travis and I and two of my other guy friends whom I loved dearly. They purred me a drink and I had a few sip and that’s all I remember from that time. The next thing I remember was getting up on the bed, everything was undone, and pillows all around the room, and I couldn’t find my cloths. I grabbed some cloths and got out of the house, got into my car and took off, in the middle of the way I noticed that I am not able to continue driving so I pulled over and called my best friend and told her what has happened and she picked me up and took me to her house. I was not in the best condition so she decided she would take me to the hospital.
They caught those guys of course but now they are only on probation. It’s been 3 months now from that day and I am going through therapy and I feel much better.”
(Silence)
“ I don’t know what kind of drug they purred into my drink but I can’t believe they would do such thing to me. I was their best friend”
(Silence)
“ All I know is that I don’t want to see them again and I want to continue with my life.”
“ What made you decide to tell me what happen to you?”
“ I want to prevent this of happening to other girls so I want them to know my story and learn from it.”
“ The only thing I can say is that I am sorry for what happen and that I am very proud of you for being such a strong person.”

I almost burst into tears when she told me what happened. It just shocks me. That was when I found out my big problem isn’t that big anymore. I hope we all learn a lesson from her and I am not saying you cant trust anyone, I am just saying be a little more smart and cautious.
I also wish the best for my friend and I hope that she also learned her lesson.



Today I was informed that my PC was hacked and my pictures are floating around in different PCs. That made me really mad today even though I am not sure it’s the truth or not.
You can always find people who don't have a life and all they are looking for is to screw up someone's life. I hope they are hacked one day and learn their lesson somehow.


        Sunday, January 18, 2004         

A mechanic was removing a cylinder head from the motor of a Harley, when he spotted a world-famous heart surgeon in his shop. The heart surgeon was waiting for the service manager to come take a look at his bike. The mechanic shouted across the garage, 'Hey Doc can I ask you a question?'

The famous surgeon, a bit surprised, walked over to the mechanic working on the motorcycle. The mechanic straightened up, wiped his hands on a rag and asked, 'So Doc, look at this engine. I also can open hearts, take valves out, fix'em, put in new parts and when I finish this will work just like a new one. So how come I get a pittance and you get the real big money, when you and I are doing basically the same work?'


The surgeon paused, smiled and leaned over, and whispered to the mechanic..... 'Try doing it with the engine running'


        Wednesday, January 14, 2004         

An Iranian grandma just came from Iran and wanted to become a citizen
in the United States. So she took her grandson with her to take her
citizenship exam. The immigration officer told the woman that he had to
ask her 4 simple questions about America and if she answers them
correctly, she would become a citizen.
She Said, "Ok, but I no speak English, I bringing my grandson". The man
Said, "Ok, so he will translate". Now for your first question...
1) What is the capital of America?
The Iranian woman's grandson told her, "Man kojaa raftam college?"
"Vashangton!!” said the grandma. "That was correct, now for question
number 2...
2) When is Independence Day for America?
The Grandson Said, "Neyman Marcoos kay haraaj daare?"
"July Fourt!!” the grandma said. "Correct, now for question number 3...
3) Who ran for President this year but lost?
The grandson told his grandmother, "Oon Martike ke baa dokhtare shomaa
aroosi kard, ke doosesh nadaarin, bere too koja?"
She Said, "goooor!!!" "Wow, wonderful job, now for your final
question...
4) Who is the President of the United States now?
The grandson so translated, "Har vaght asghar agha jorabesho dar miare az chish narahat mishi?
"Boooosh!!” grandma answered.



        Tuesday, January 13, 2004         

1:30 a.m.
I remember waking up, turning my cell phone to the vibrate mode after that loud ringing noise that it made and seeing it was a private number and going back to sleep again..........
30 seconds later (Vibrate)
Hello? (With a sleepy voice)
Hi! How are you?
Fine!
Why is your voice like this?
I don't know, you tell me by looking at your time.
Well the time is 1...
(Why didn't I let him finish what he was saying??? Then it would have been so much easier to solve this mystery)
(Silence)
(Silence)
If you don’t want to talk to me I can just hang up!
(Silence)
And finally he hangs up and I do the same.
30 Seconds later.... (Vibrate)
This went on for about 7 or 8 times but I didn't pick it up.
The only thing that makes me mad is why I didn't ask him who he was thinking he was my friend calling to see how I was, (1:30 a.m.)
I have been thinking about this from 6:00 o'clock when I woke up again.
Thinking.... Was this a Dream?....A stupid prank?........A joke?......or a disturber?.... whatever it was I have to find out and solve this mystery.



        Monday, January 12, 2004         

خدا جون مرسی! متشکرم از همه چيز.
امروز بهترين روزه زندگيم بود.
يا حق

A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z
Is equal to:

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26

Then:

H+A+R+D+W+O+R+K = 8+1+18+4+23+15+18+11 = 98% only

K+N+O+W+L+E+D+G+E = 11+14+15+23+12+5+4+7+5 = 96% only

L+O+V+E = 12+15+22+5 = 54% only

L+U+C+K = 12+21+3+11 = 47% (don't most of us think this is most important???)

Then what makes 100%? Is it Money? ..... No!!!!! Leadership? ...... NO!!!!

Every problem has a solution, only if we perhaps change our attitude.

To go to the top, to that 100%, what we really need to go further..... a bit more.

A+T+T+I+T+U+D+E = 1+20+20+9+20+21+4+5 = 100%

It is OUR ATTITUDE towards Life and Work that makes OUR LIFE 100%.

Don't you think so?!?!?!?!


        Sunday, January 11, 2004         

باورم نميشه بعد از سه هفته بخور و بخواب دوباره فردا دوشنبه هست و روز از نو روزی از نو. خدا به دادم برسه. فردا يا به خوبيه خوب تموم ميشه يا به بد ترين وجهه ممکن. خلاصه التماس دعا دارم.بالاخره آشی بوده که خودم واسه خودم پختم و فکر کنم خودم هم تنها کسی هستم که بايد بخورمش.
(خداييش چی گفتم)
تا بعد
يا حق


        Friday, January 09, 2004         

آقا روزبه هم که ديگه سنگه تموم گذاشت.البته هنوز تکميله تکميل نشده ولّی تا همين جاش هم که محشره. زحمت تمام قالب با روزبه بود و واقعاً دستش درد نکنه. روزبه جان خيلی زحمت کشيدی واقعاً ممنون و کلی هم شرمنده کردی.
با آرزی بهترين ها برای تو.


        Thursday, January 08, 2004         

ديگه روم نميشه شخصاً ازش معذرت بخوام. خيلی اذيتت کردم ميدونم. بخدا شرمنده. اين روز ها تحمل کردن من يک ذره مشکل شده ميدونم. پس من رو ببخش. تا الان هم فقط به خاطره تو نشستم که شايد بيای بتونم يک معذرت خواهی کنم که من رو ببخشی که فعلاً اينطور که بنظر مياد خبری ازت نيست. از کاره خودم خجالت ميکشم. نميخام هم دوستيمو اينطوری از دست بدم پس اميدوارم ببخشی. فقط بگم که "............... ...............". خودت که بهتر ميدونی.خيلی چيزا ازت دارم که بنويسم، چيزايه که تو دلمه و تو خبر نداری. ولی ميگن هر چی مطلب کوتاه تر باشه بهتره. ميدونی، شايد بهتر باشه هميه اين حرفا رو کوچيک تر کنم و فقط بنويسم، "دوست دارم"، ولّی نه بزار اينا را هم بخونی، هر چی باشه همش از تو قلبم امده.
خيلی مواظب خودت باش آخه ميدونی.................. نه فکر نکنم بدونی، ميگزارم موقعی که امدی همشو واست ميگم.
مگه ميشه يک پرنده ،بمونه بی آب و دونه............
اگه تو بری ز پيشم ، من همون پرنده ميشم.........
يادته هميشه تو اينو واسه من ميخوندی، حالا من تقديمش ميکنم به تو.
دوست داره هميشگی تو
lF86l

خوشبختی چيست؟؟؟
هميشه خيال ميکردم در شرايطی که هستم خوش بخت ترينم. ولّی کم کم دارم به اين نتيجه ميرسم که خوش بختی اون چيزی نبوده که من فکرشو ميکردم. البته اصلاً قصده نا شکری کردن ندارم و هميشه خدا رو شکر ميکنم برايه چيز هايی که بهم داده و چيز هايی که صلاح دونسته و نداده.ولّی کلاً ديدم نسبت به جهان و اطرافيانم ديگه عوض شده. الان ميدونم پير و جوون تو ايران دوست داشتن هر جايی باشن بغير از ايران. ولّی به خدا "آوازه دهل از دور شنيدن خوش است". شايد فکر کنيد اينکه اونجاست ديگه چه غمی داره؟ ولی هميشه خاسته هايه ما انسان ها نا تمومه. اگر روز و شب ميدويم تا چيزی به دست بياريم و آخرش به دست مياريم به جايه اينکه از اون چيز به اندازيه که براش تلاش کرديم لذت ببريم زود فراموشش ميکنيم و ميريم دنباله چيزه ديگيه. ميدونيد، دنيايه عجيبی شده انسان ها برای هم ديگه ارزش قائل نيستن، همش بحث و حرف اينه که تو از کجايه من از کجام، بابات کيه مامانت کيه. ديگه تصميم گرفتم غر نزنم ولّی نميدونم تا چه حد موفق ميشم. ولّی واسه همه دعا ميکنم و حسابی هم مهتاجه دعا هستم. خلاصه اميدوارم هر کجايه اين کريه خاکی هستيد هميشه پيروز،خوشبخت و مهم تر از همه سالم باشيد.
تا بعد
يا حق

A Message from George Carlin:

The paradox of our time in history is that we have taller buildings but
shorter tempers, wider freeways, but narrower viewpoints. We spend more,
but have less; we buy more, but enjoy less. We have bigger houses and
smaller families, more conveniences, but less time. We have more degrees
but less sense, more knowledge, but less judgment, more experts, yet
more problems, more medicine, but less wellness. We drink too much,
smoke too much, spend too recklessly, laugh too little, drive too fast,
get too angry, stay up too late, get up too tired, read too little,
watch TV too much, and pray too seldom. We have multiplied our
possessions, but reduced our values. We talk too much, love too seldom,
and hate too often.
We've learned how to make a living, but not a life. We've added years to
life not life to years. We've been all the way to the moon and back, but
have trouble crossing the street to meet a new neighbor. We conquered
outer space but not inner space. We've done larger things, but not
better things.
We've cleaned up the air, but polluted the soul. We've conquered the
atom, but not our prejudice. We write more, but learn less. We plan
more, but accomplish less. We've learned to rush, but not to wait. We
build more computers to hold more information, to produce more copies
than ever, but we communicate less and less.

These are the times of fast foods and slow digestion, big men and small
character, steep profits and shallow relationships. These are the days
of two incomes but more divorce, fancier houses, but broken homes. These
are days of quick trips, disposable diapers, throwaway morality, one
night stands, overweight bodies, and pills that do everything from
cheer, to quiet, to kill. It is a time when there is much in the
showroom window and nothing in the stockroom. A time when technology can
bring this letter to you, and a time when you can choose either to share
this insight, or to just hit delete.

Remember; spend some time with your loved ones, because they are not
going to be around forever. Remember, say a kind word to someone who
looks up to you in awe, because that little person soon will grow up and
leave your side. Remember, to give a warm hug to the one next to you,
because that is the only treasure you can give with your heart and it
doesn't cost a cent.
Life is not measured by the number of breaths we take, but by the
moments that take our breath away.


And a new Semester again....... 

"Oh I am sorry you can't take any classes until you have the principle sign this paper for you."
What are you talking about? The school is closed, how am I suppose to have the principle sign this? Do I travel to his beach house or something and have him sign this? I need to take this class, if I don't I will lose my chance of getting into a University.
"I am sorry there is nothing I can do for you until I have this paper signed by the school principle."
............ And this is how I always get in trouble
Oh God help me


        Wednesday, January 07, 2004         

مثل يک نور کوچولو امدی و ستاره شدی مثل يک قطره بارون امدی و سيل شدی.
مثل ستاره بی تو شبام تيره و تاره حتی ستاره برق نگاهت رو نداره
يادش بخير امسال برای تعطيلات ساله نو به لاس وگاس رفتيم. به قول يک دوستی، شده بود شو لباس. ولی خوب خدايش خوش گذشت. کلی هم کنسرت رفتيم که بهترين همون سياوش قميشی بود. اونجا بود که فهميدم واقعاً سياوش چقدر طرف دار داره و چقدر از مردم علاوه بر اينکه از قيافش خوششون نمياد حتی از اهنگش و حتی صداش هم خوششون نمياد.ولّی به نظره من که محشره.
بايد ا عتراف کنم که فارسيم حسابی پسرفت کرده ولی شما فعلاً به بزرگی خودتون ببخشيد تا شايد کم کم بهتر شديم. اين فارسی تايپ کردن هم که من رو مرده..........ميدونم کلی هم غلط املای دارم...ولّی چه کنم ديگه سعی ميکنم بهتر بشه.
تا بعد
يا حق


        Tuesday, January 06, 2004         

خداييش تنبل شدم.گفتم وب لاگ ميزنم هر روز مينويسم ولی نه خداييش، دارم سعی ميکنم اول کاملا درستش کنم بعد بيشتر مطلب بنويسم. ولی الان اينجا جا داره از دوست خوبم نگار عزيزم تشکر کنم که اين همه به من کمک کرد تا اين وب لاگ رو سر و سامون بدم. خلاصه نگار جونم شرمنده کردی انشالا يک روز خودم تلافی ميکنم. به قول ........... انشالا عروسيت مادر.
تا بعد
يا حق


        Friday, January 02, 2004         

نخير مثل اينکه ما هم دستی دستی به جمعی از بلاگّر ها اضافه شديم . البته بايد بگم که من الان مدتی بود تو فکر اين کار بودم ولی از شدت تنبلي زياد هی اين موضوع رو به بعد موکول ميکردم. خلاصه که اين هم اولين مطلبه و برای امتحانه ولی دفعه بعد خودم را بيشتر معرفی ميکنم.
پس تا بعد.

spacer

 

     

 Links:

Lyda

Bidel
Review
Saharam
Location:Texas
Rahgozare Khaste
Man Che Sabzam Emroz
This Is Not A Blog
Nocturnal Adagio

An Irani At NYC
Aimless

Sahand

Thirsty
Zahra

  [Powered by Blogger]